چشمِ تو دنبالِ خود چشمانِ ما را میکِشد
منتِ این اشکها را لطفِ آقا میکِشد
در کجا میآیی و گیسو پریشان میکُنی
میکُشد ما را غمت تا آه زهرا میکِشد
چشمِ تو دنبالِ خود چشمانِ ما را میکِشد
منتِ این اشکها را لطفِ آقا میکِشد
در کجا میآیی و گیسو پریشان میکُنی
میکُشد ما را غمت تا آه زهرا میکِشد
سر شب بود مردم کوفه
همه درخانه هایشان رفتند
یک نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند
مسلمم، دار و ندارم را به دار آویختند
کینه های بدر و خیبر را سرِ من ریختند
دوست و دشمن ز یک وعده بهم آمیختند
کوفه را با دِرهم و دینار بر انگیختند
در عالمِ خیال، گرفتم ضریح را
دارالشفای حضرت عیسی مسیح را
پیش حبیب، مَن مَنم از ریشه مِن مِن است
لکنت گرفت، جای زبان فصیح را
هرکسی دنبال دنیا رفت عزت را ندید
هرکسی با عشق بد تا کرد جنت را ندید
ساقه های عرش شاهدهای این حرف من اند
چشم هرکس خورد بر نور تو ظلمت را ندید
شعر خود را اگراز شیرهٔ جان آوردیم
تحفه ایی هست که بهرت به زبان آوردیم
هنر از نام تو بوده است اگر در هرجا
مجلسی را به نفس در هیجان آوردیم
ای داد بیداد از غریبی از اسیری..
من روی بام قصرم و تو درمسیری
منمَردم اما پیش هر نامرد رفتم
آواره شب تا صبح با پادرد رفتم
دارد به دوشش کعبه هم شالِ عزایت
عالم برای تو غمین هست و خدایت
جبریل هم گریَد از این غم در غم تو
او هم نشسته همچو ما در روضههایت
یک شب از سال است ما دلداده ها
میشویم از جرگه افتاده ها
تا شود وقف دو ساغر باده ها
دست ما دامان آقا زاده ها
آه، بدجور مرا کوفه به هم ریخت حسین
همه ی شهر به یکباره سرم ریخت حسین
باورم نیست که آواره شدم در این شهر
نیست پنهان ز تو، بیچاره شدم در این شهر
پسرفاطمه افتاده ز پا یاور تو
پیکرم باد به قربان سر و پیکر تو
با تو اینقدر بگویم که دگر کوفه میا
می زند موج؛دورویی،نشود باور تو
شاید ببینی بی وفایی را… وفا هرگز
گفتم بیا کـوفه ولی کـوفه میا هرگز
در کوچه و پس کوچه هایش سنگ بسیار است
دارند چنگی بی حیا امّا حیا هرگز