شعر محرم و صفر

قصه های تلخ سه ساله

گوشوار از من از تو انگشتر

دیگر از ما چه چیز می خواهند

آخ بابا ! پس از تو در بازار

مردم از ما کنیز می خواهند

رباعیات حضرت رقیه (س)

تمام پیکرش از درد می‌سوخت

لبش از آه آه ِ سرد می‌سوخت

 اگرچه شمع سـرخ نیمه جان بود

ندانم از چه رنگ زرد می‌سوخت

خوناب

چو زینب پیکرش را آب می ریخت

ستاره بر تن مهتاب می ریخت

  همه دیدند چون زهرای اطهر

ز هر جای تنش خوناب می ریخت

 یاسر حوتی

 

سیلی

به زحمت تکیه بر دیوار می‌کرد

گهی این جمله را تکرار می‌کرد

الاهی صورتش آتش بگیرد !

که با سیلی مرا بیدار می‌کرد

 یاسر حوتی

 

دردم این است …

دردم این است عمو نیز در این قافله نیست

مثل من پای کسی پر شده از آبله نیست

 

گفتم از منبر نی آیه توحید نخوان

سنگ ها منتظر و خواندن تو بی صله نیست

گلویم زخم شد …

گلویم زخم شد بابا تو را از بس صدا کردم

اگر چه لِه شدم اما نمازم را ادا کردم

 

به تو گفتم که میخواهم شبیه مادرت باشم

از این رو پهلویم را با کتک ها آشنا کردم

بغضی قدیمی

درد دارم ای پدر در قسمت پا بیشتر

چون اثر کرده به پایم خار صحرا بیشتر

 

گرچه گل انداخته رویم ز سیلی ها ولی

بر تنم انداخته شلاق ها جا بیشتر

طفل بی گناه

… و بازهم گذرش سوی قتلگاه افتاد

کنار نعش پدر اشک او به راه افتاد

 

سه ساله ای که تمام تنش کبود شده

دوباره روی تنش یک رد سیاه افتاد

حاجیه سه ساله

ویرانه شد بهشت بیابان صفا گرفت

شهر گناه حال و هوای خدا گرفت

با سر دوید سوی طبق طفل بستری

زینب بیا بیا که مریضت شفا گرفت

کودکی هستم درون مقتل بابا اسیر

کودکی هستم درون مقتل بابا اسیر

مانده ام تنها میان این همه خیل کثیر

آمدم سوی پدر با حال زار و مضطرم

دیدم ای دل رفته بر قلب پدر هفتاد تیر

بهانه‌ی دلبر

یک نیمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد

 

اما نیامده ز سفر مهربان او

یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

بال و پر کبود

می ریخت لاله لاله غم از عرش محملش

هر دم رسید تا سر بابا مقابلش

چشمان نیمه جان و غریبش گواه بود

در آتش فراق پدر سوخت حاصلش

دکمه بازگشت به بالا