شعر محرم و صفر

ولدی

آینه دار شکوه است علی جانِ حسین
همچنان سلسله کوه است علی جانِ حسین
آمده مثل ابالفضل پناهش بشود
یک تنه آمده تا اینکه سپاهش بشود

جانم علی اکبر(ع)

خورشید و ستاره را برافروخت بهم
ایثار و حماسه را بیاموخت بهم

از میمنه تا میسره‌ی لشکر را
با گردش شمشیر خودش دوخت بهم

کرامت نعمت زاده

شاخه ی طوبای شکسته

ای در نظرم شاخه ی طوبای شکسته!
یک چشم بیانداز به بابای شکسته

من یک کمر خم شده دارم به کنارت…
اما تویی و این همه اعضای شکسته

ولدی

به پیمبر تو که انقدر شباهت داری
چه قدر در دل خود میل شهادت داری؟

چه شده مثل علی تیغ حمایل کردی ؟
آه !دل کندن من را تو چه مشکل کردی ..!!

جانم رقیه(س)

تا ببیند دوباره بابا را
هی خودش را به هر دری میزد
دزدکی سمت نیزه ای می رفت
به سر ِ روی نی سری میزد

حسینی زاده هستی

حسینی زاده هستی شیوه ی اعجاز میدانی
بگو با حنجرت قدری به ما اسرار پنهانی

گلویت راه شیری و سه جرعه تیر قادر نیست
که روی کهکشان را خط بیاندازد به آسانی

بودند دیو و دَد همه سیراب و می‌مکید

آن خیمه‌ که بهشت دخیل است بر درش
آتش گرفت چون جگرِ آب‌آورش

از خیمه‌ها هنوز به عباس می‌رسد
آهِ رباب و گریه‌ی نوزاد مضطرش

بی بی جان

تو که هستی که محو نام تو شد
چشم لیلی و قلبِ عاشقِ قِیس*
تو که هستی که عشق می‌بالد
در هوایِ خیام امروالقیس**

آقای من

کوچه گرد شبِ این شهر پر آزارم من
تا سحر خواب ندارم من و … بیدارم من

کار دستم بده ! من را ز سرت وا نکنی
حَرَجی نیست مرا ، آدمِ بیکارم من

دو سه سر عایله دارم ، نکنی بیرونم
به علی اصغرت آقا که گرفتارم من

نزنی چوبِ حراجْ آخرِ سالی بر ما
برده ی نابلد آخر بازارم من

من به کار تو نمی آیم و جا پر کردم
قلم راکد در گوشه ی انبارم من

هر چه را ساختم آوار شده روی سرم
اثر تجربه های کمِ معمارم من

گردنی هم بکشم خاصیت سِنّم هست
ورنه آموخته ام ، بنده ی افسارم من

گوشه ی صحن تو قلاده ی من را بستند
که بفهمند جماعت ، سگ دربارم من

نخِ قنداقهْ کمک کرده نخوردیم زمین
وسط جاده ی پر چاله ی دشوارم من

آبرویم جلوی شهر نرفت او نگذاشت
به علی اصغرِ شش ماهه بدهکارم من

آبروی تو اگر رفت ، سر حرمله رفت
حرف بیچارگی توست ، عزادارم من

چادر پاره سر مادر اصغر بوده !
گله مند از همه مردم و انظارم من

سر شش ماهه کنار سرت آمد در طشت
جان ندادم ز همین فاجعه بی عارم من

مادرش سایه نرفته است پس از طفل رضیع
متنفر شده از سایه ی دیوارم من

علیرضا وفایی خیال

واویلا

آتش زده به جان همه اصغر رباب
می سوخت در بیان غمش حنجر رباب

در زیر آفتاب فقط گریه میکند
بیزار بوده است ز سایه سر رباب

طفل رباب(س)

رسد به فصل جدایی اگر کتاب بد است
و تشنه ماند اگر طفلِ ربّ آب بد است

مگر چقدر از آب فرات را می‌خواست
برای طفل که بیش از دو جرعه آب بد است

از تیر بر گلو بود

از تیر بر گلو بود، بغضی که در گلو داشت
یادش بخیر روزی ، این مادر آرزو داشت

با یاد حنجری که شد پاره گریه می کرد
لالا همین که می خواند گهواره گریه می کرد

دکمه بازگشت به بالا