چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست
زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هستکه موسی بن جعفرنیست
چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست
زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هستکه موسی بن جعفرنیست
باب الحوائجی و تو موسی بن جعفری
از نسلِ احمدی و ز اولادِ حیدری
با ذکرِ نامتان گرهم باز میشود
آری ز وصف و مدحِ من آقا فراتری
صاحبِ اسرارِ پنهانی شدم ای شیعیان
بینِ محبس.. در پریشانی شدم ای شیعیان
در غُل و زنجیر ها خیلی مدارا می کنم
در سیه چالی که زندانی شدم ای شیعیان
ای امامی که بابِ حاجاتی
“ای که سر تا به پا کراماتی”
“تو که پاکی و مثلِ بارانی”
کی سزاوارِ این جنایاتی
چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست
زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هست که موسی بن جعفر نیست
چند خطی دارم از زندان سخن خاکم به سر
چهارده سال است دوری از وطن خاکم به سر
باز نامردی یهودی،باز معصومی غریب
نیست کاری را بلد غیر از زدن خاکم به سر
محبوس کرده در وسط سینه آه را
کرده اسیرخود دل خورشید و ماه را
او بانی نجات تمام اسیرهاست
یوسف اگرچه سهم خودش کرده چاه را
تا که لطفت شامل خودکار و دفتر میشود
حال شعرم با غزل های تو بهتر میشود
باز در کارم گره افتاد و مادر گفت که
حلّ مشکل روضه ی موسی بن جعفر میشود
می سوزد از این حال و روزت آسمان ها
از روضه هایت بند می آید زبان ها
نامش محل استجابت هست آقا
جایی که می خوانند از تو روضه خوان ها
بی خود نماز مرد, نشسته نمیشود
یا دست پر ورم که شکسته نمیشود
سِنِ زیاد, عاقبتش مو سفیدی است
بی خود کسی ز عمر, که خسته نمیشود
تازیانه ضربه اش برای گونه مُهلک است
مُهلک است اگر به دست سِندی ابن شاهک است
جز سکوت فاطمیِّ تو که کرده عاجزش
ذکر یا علی علی برای او مُحرّک است
اگر برآید چو مرغی زپیکر خسته ام پر
پرم سوی بارگاهی که باشد از عرش برتر
به بارگاهی که در آن, هزار موسی ابن عمران
برای خدمت کند رو, به عرض حاجت زند در