درحسرت یارجان به لب شد
مردی که بزرگ آسمان بود
برروی محاسن سفیدش
اشک دل زخمی اش روان بود
از حدیث لوح می آید مقامات اینچنین
که ندارد هیچ کس جزتو کرامات اینچنین
مانده درتوصیف یک شأن تو ابیات اینچنین
سالها محکوم عشق توست, نیات اینچنین
ناگهان سجّاده را از زیر پایش می کِشند
مثل حیدر در میان کوچه هایش می کشند
نامسلمان ها به فکر سنّ وسالش نیستند
پابرهنه,بی عمامه ,بی عبایش می کشند
میخواهـَم امشَب رُک بگویَم دَردهـا را
پَس خوش نَدارَم دیدنِ نامَردهـا را
هـَرکس که با نامِ عَلی خوش گَشته حالَش
شیرِحَلالِ مادَرَش باشَد حَلالَش
مردم شهر را دعا می کرد
ذکر حق بود, لب که وا می کرد
عمر خود, خرج مکتبِ حق کرد
نفسش ظرفِ مس طلا می کرد
کاش میشد بگذارند مُهیا گردد
شبِ او صبح به محرابِ مصلا گردد
شبِ او صبح نشد , نیمه شب او را بردند
تا که با زخمِ زبان آن شبش احیا گردد
دوّمین بار است در شهر نبی , در سوخته
خانه ی اَمنی به دست یک ستمگر سوخته
کمتر از خون گریه کردن حقّ این مرثیّه نیست
آستــان صـادق آل پیـمبـر سوخــته
منبر شرف گرفت زنام مطهرت
صدها ابوبصیر گدایند بر درت
هرکس نشست چند دقیقه برابرت
عیسی شدست از نفس ذره پرورت
باز هم پشت در خانه صدا پیچیده
بوی دود است که در بیت ولا پیچیده
عده ای بی سرو پا دور حرم جمع شدند
باز هم, همهمه در کوچه ما پیچیده
شش دنگ دل از روز ازل خورده به نامت
شش جرعه خدا ریخته می داخل جامت
تاریخ شده از نفست پر که به این شکل
امروز رسیده است به ما عطر امامت
باز هم نوبتِ مدینه شُدو
در غَمَش باز کربلا میسوخت
باز در کوچه یِ بنی هاشم
خانه ای بینِ شعله ها میسوخت