مادرم خورد برزمین یک روز
پیشِ چشمانِ خسته ی مَردم
من غرورم شکست رویِ زمین
پدرم شرمگیـــن و سردرگُــم
شعر شهادت اهل بيت (ع)
عرش فرشی زیر پای فاطمه است
در حریم قدس جای فاطمه است
خلقت عالم برای فاطمه است
عقل مست جلوه ی زهرایی اش
کعبه به چشمش میکشد خاک درش را
باران تلاوت مینماید کوثرش را
روزی رسان خلوت قدیسه ها اوست
وقتی به لب دارند نام اطهرش را
باز هم فصل روضهها آمد
بانگ حی علیالعزا آمد
نام زهرا که بین ما آمد
حال ما بین روضه جا آمد
کفنم را ببر ولی طفلِ
بی کفن را بیاور ای فضه
از میان امانتی هایم
پیرهن را بیاور ای فضه
هرشب میان بستر خود گریه می کنی
با حال گریه آور خود گریه می کنی
اصلا تمام اهل جهان گریه می کنند
تا بانگاه مضطر خود گریه می کنی
غریب شهر خراسان بیا برادر من
ز دوری تو چکد خون،ز دیده ی تر من
ببین که یار تو بی یار و یاور افتاده
ببین که خواهر تو بین بستر افتاده
حاشا که راه عاشقی بی دردسر باشد
حاشا که عاشق شام هجرش را سحر باشد
سهمش پریشانیست حیرانیست ویرانیست
خواهر که از حال برادر بی خبر با شد
بانو بهشت گوشه پنهان چشم توست
دریا همیشه تشنه باران چشم توست
با تو بهار ماندنی است و فرشته وار
تسبیح گوی خالق سبحان چشم توست
شبهای سرد سامرا نامهربان شد
خورشید این غربتسرا بی همزبان شد
ابری سیاه امد به سمت ماه عالم
باران چشم عاشقان او روان شد
از غرورم نمانده هیچ اثری
هستیم را گرفت میخ دری
مادرم را به پیش چشم علی
بی هوا می زدند چل نفری
بینِ حجره پسرِ فاطمه تنها شده بود..
سامرا بود و در آن شهر چه غوغا شده بود
مادرِ صاحبِ ما…ضجّه زنان می لرزید..
چون که رعشه به تنِ یوسف زهرا شده بو