شعر شهادت اهل بيت (ع)

بیقرارم

سلمان خبر داری که چندی بیقرارم
بعد از پدر شد روز من چون شام تارم

سلمان خبر داری دلم بی تاب گشته
شمع وجودم از فراقش آب گشته

جان جهان هستی

هم آسمانها هم زمین باشد به فرمانت
جان جهان هستی و جان من به قربانت

من آن یتیمی که اسیر مادری توست
من آن فقیرِ تا ابد در حسرتِ نانت

دل ویرانه

ای چراغ دل ویرانه ی من
نظری کن به من و خانه ی من

خانه بعد از تو شده غمخانه
شمع یاد تو و ما پروانه

مونس خدا

انیس و مونس خدا فاطمه(س) است
امینِ راز مصطفی فاطمه است

به رتبه اش کجا گمان می بریم
دلیل خلقت خدا فاطمه است

مادر

با شوق، بین باغ یاسِ هر لباسش
با بوسه‌هایش باز هم گل کاشت، مادر
هر روز، چندین مرتبه کارش همین بود
از بسکه ذوقِ بچه‌اش را داشت، مادر

بمان

درد داری، دست بر بازو بگیر اما بمان
پیش چشمم دست بر پهلو بگیر اما بمان

من که می دانم برایت راه رفتن مشکل است
باشد اصلا دست بر زانو بگیر اما بمان

ابر من

ابر من ، باران من، ای رود جاری می روی

داری از باغ من ای عطر بهاری می روی

چند ماهی می شود با من غریبی می کنی

تا که می بینی مرا گوشه کناری می روی

نوبهارم

نوبهارم چراغ خانه ی من
سر به زانو بگیر اما باش
تو فقط خوب شو عزیز دلم
از علی رو بگیر اما باش

نشود باز دگر چشم تر زهرایم
نشد آن روز شوم من سپر زهرایم

تا عصابه به سرش بست یقین دانستم
که شکسته شده در کوچه سر زهرایم

در بستر افتادی

شکر خدا بهتر شدی انگار مادر
بهتر شدی انگار یک مقدار مادر

آن روزها که خوب بودی خوب بودم
در بستر افتادی شدم بیمار مادر

زخم بازو

هر پسر وقتی کمی احساس غربت میکند
می رود با مادرش یک گوشه خلوت میکند

لحظه هایی را گریزان از هجوم درد ها
درپناه دست مادر استراحت میکند

مادر مهربان

بنده ای که فراتر از بنده است
دختری که چو ماهِ تابنده است
همسری مثل او نبوده و نیست
مادری که پناه فرزند است

دکمه بازگشت به بالا