شعر شهادت اهل بيت (ع)

عبایِ مطهرش

زِ درد بال و پری زد ولی پرش اُفتاد
میان کوچه عبایِ مطهرش اُفتاد

دوباره کوچه‌ی باریک و سنگهایِ زمین
مواظب است نیاُفتد که آخرش اُفتاد

دَرگهِ سلطان

ما آبرو زِ دَرگهِ سلطان گرفته ایم
سرمایه ی محبّت و ایمان گرفته ایم

ما سائلانِ کوی امامِ کرامتیم
روزی زِ دستِ شاهِ خراسان گرفته ایم

امام مهربان

در تکاپوی جنان بودم رسیدم این حرم
در پی دار الامان بودم رسیدم این حرم

روزگار نامناسب با من بی کس نساخت
خسته و قامت کمان بودم رسیدم این حرم

جَدِّ غریبش

خون بر لبش نشست عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست

پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست

دورت بگردم

آمدی در خاک ایران,خاک ایران سبز شد
از جنوب کشور من تا خراسان سبز شد

ردِّ پایت شد مسیر رودهای بی قرار
هر کجا که آمدی حتی بیابان سبز شد

مرد غریبی

خادمت پشت در قصر خبر می خواهد

از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد

کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:

لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟

آستان رئـوف

کبوترِ دل من پر زده به سوی خراسان
که آب و دانه یِ خود را بگیرد ازخود سلطان

صدای زائر خسته به گوش شاه رسیده
من آمدم که پناهـم شود امیر غریبان

خورشید هشتم

اینروزها دارد زمین بوی خراسان
شد آسمان هم خادم کوی خراسان

هر کس گره دارد به کارش دست دارد
امروز و هر روز دگر سوی خراسان

بار زهر

اولین حبّه را که می‌خوردی,
کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین
فرق خورشید را نشان بدهد

شکرِ خدا

تا زندہ تر باشی شکستی قفلِ جانَت را
شکرِ خدا آسودہ خوردی شوکرانت را

شکرخدا نه خیزران بوسیدہ رویت را
نه نعل اسبی خرد کردہ استخوانت را

یا غریبا الغربا

روضه شد مُجمل و کوتاه”نشست و برخاست”
رفـت در قـصـر به اکـراه نشـست و برخاسـت

وقتِ برگشت , سـرش زیرِ عـبا پنهـان بـود
بـاز با یک غم جانکاه نشست و برخاست

سخت است

سخت است پیش چشم پسر, دست و پا مزن
جانِ جواد, مادر خود را صدا مزن

حالا که زهر شیره‌ی جانِ تو را کشید
آتش به جان این جگر مبتلا مزن

دکمه بازگشت به بالا