شعر شهادت اهل بيت (ع)

مرد غریبی

خادمت پشت در قصر خبر می خواهد

از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد

کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:

لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟

آستان رئـوف

کبوترِ دل من پر زده به سوی خراسان
که آب و دانه یِ خود را بگیرد ازخود سلطان

صدای زائر خسته به گوش شاه رسیده
من آمدم که پناهـم شود امیر غریبان

خورشید هشتم

اینروزها دارد زمین بوی خراسان
شد آسمان هم خادم کوی خراسان

هر کس گره دارد به کارش دست دارد
امروز و هر روز دگر سوی خراسان

بار زهر

اولین حبّه را که می‌خوردی,
کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین
فرق خورشید را نشان بدهد

شکرِ خدا

تا زندہ تر باشی شکستی قفلِ جانَت را
شکرِ خدا آسودہ خوردی شوکرانت را

شکرخدا نه خیزران بوسیدہ رویت را
نه نعل اسبی خرد کردہ استخوانت را

یا غریبا الغربا

روضه شد مُجمل و کوتاه”نشست و برخاست”
رفـت در قـصـر به اکـراه نشـست و برخاسـت

وقتِ برگشت , سـرش زیرِ عـبا پنهـان بـود
بـاز با یک غم جانکاه نشست و برخاست

سخت است

سخت است پیش چشم پسر, دست و پا مزن
جانِ جواد, مادر خود را صدا مزن

حالا که زهر شیره‌ی جانِ تو را کشید
آتش به جان این جگر مبتلا مزن

احسان کریمان

ما چشم به احسان کریمان داریم
شوق نمک خوان کریمان داریم
در سفره ی خود نان کریمان داریم

با رزق کریمان چو بسازیم همه
از خلق همیشه بی نیازیم همه

رســولِ مهربانی

قرآن به جز او بر کسی نازل نمی شد
دیــــنِ خدا با هیچکس کامِل نمی شد

دیگر کسی غیر از رســولِ مهربانی
یک لحظه در غارِ حَرا داخِل نمی شد

لطفِ تو

نامت شفا بخش است , بر هر درد تسکین است
یادت مسِّرَت بخشِ دلهایی که غمگین است

دنیا و اهلش روز و شب روزی خورت هستند
یعنی همیشه سفره ی لطفِ تو رنگین است

رحمهٌ لِلعالمین

به جز او از کسی حق در همه ادیان نخواهد گفت
خدا غیر از محمد در جوابی «جان» نخواهد گفت

بهشتی بود رخسارش که بویش تا قرن میرفت
چه ها دیده اویس از او که از رضوان نخواهد گفت

مزد رسالت

شروع واقعه ” اِنَّ الرَّجُل لَیَهجُر ” بود
دهان طعنه پر از ظلمت و تنفر بود
نداشت در سر خود چشم دیدن حق را
که لاعلاج ترین درد او تکبر بود

دکمه بازگشت به بالا