شعر شهادت اهل بيت (ع)

آمد یادم

دست بردم به گلو حنجرت آمد یادم
سر تکان دادم و بر نی سرت آمد یادم

یا بنی…چقدر مادر تو گفت و گریست
دم گودال دم مادرت آمد یادم

بی رمق

سر سفره به غدا که نظرش می افتاد
فکر اطفال گرسنه به سرش می افتاد

شیرخواره بغل ِتازه عروسی میدید
یادِ لالایِ رباب و پسرش می افتاد*

می سوزد

بیماری او علت گرمای تنش نیست
دلتنگ نبرد است , توان در بدنش نیست

می سوزد از این داغ که یک مرد نمانده ست
مانده ست , ولی قدرت برخاستنش نیست

ای کاش

من چهل سال غم و غصه مکرر دیدم
نرود از نظرم آنچه که آخر دیدم

بلبلان از غم گلها همه بیتاب شدند
غنچه ها را همه پژمرده و پرپر دیدم

مرد تنها

روضه ی سوختن کرب و بلا را دیده
او وداع حرم و خون خدا را دیده
قاتل و مقتل کلِّ شهدا را دیده
عصر ان واقعه قحطی حیا را دیده
هر چه ما روضه شنیدیم تمامش را دید
اتش و سوختن اهل خیامش را دید

من دلخسته

دیر آمدی اجل دلم از غصه آب شد
یک کوه غم بروی سر من خراب شد

دنیا نساخت با من دلخسته,سوختم
قلبم ز خاطرات جوانی کباب شد

تشت طلا

تا که چشمش به آب می افتد
یادِ طفل رباب می افتد

کوهِ آتشفشان اندوه است
از نگاهش مُذاب می افتد

دیارِ غم

من از دیارِ غم و روزگارِ بارانم
من از اهالیِ اشک و تبارِ بارانم

کسی نمانده برایم غریب می‌میرم
کسی نمانده بگویم چقدر دلگیرم

یوسف کنعان

مانند ابر پیش یتیمان گریسته
مردی که پای غصه ی جانان گریسته

هر لحظه زندگی خودش را حسین دید
با این حساب از دل و از جان گریسته

سی سال اشک

سر می گذارم بر سر دیوار روضه
وقتی که می افتم به یاد یار روضه

عرض ارادت می کنم بر آن مسیحی
که روی دوش خود گرفته دار روضه

سلام علی الحسین

آدم میان روضه سبکبال می شود
مست می محول‌الاحوال می شود

بزم عزا بهشت زمین است و آسمان
از دیدن بهشت زمین لال می شود

گودال قتلگاه

در قتلگاه بود و به دستش سپر نداشت
یعنی برای جنگ توانی دگر نداشت

جسم تمام اهل حرم را به خیمه برد
اما برای یاری خود یک نفر نداشت

دکمه بازگشت به بالا