شعر شهادت اهل بيت (ع)

ابن الرضا

حجره شلوغ است و کسی هم در نمی آید
دیگر تن تو از پس سم بر نمی آید

از جعده بدتر ام فضل است و کنیزانش
از این همه زن ، یک مسلمان در نمی آید

روزه بودَم

زَهرى اُفتاده بجانم که نمانَداثرم
دست وپامیزنم ونیست کنارم پدرم
جِگرم پاره شُد، اَمّا به دِلِ تَشت نریخت
خواهرى نیست مَرا لَختِه ببیند جِگرم

غم فراق تو

به یُمن هجر ز محصول اشک سرشارم

بدون گریه شبیه درختِ بی بارم

دعای ریگِ بیابان همیشه پشت من است

کویر ، معترف است اینکه خوب می بارم

یا امام صادق(ع)

دل دوباره به غم فرو رفته
یادِ غم های حضرت صادق
می نویسم من از غمِ آقا
می نویسم چنان دلِ عاشق

دردمندان غمت

دردمندان غمت زندگی از سر گیرند
گرکه با مژه غبار از حرمت برگیرند

گرچه بی صحن و رواق است حریمت اما
پادشاهان جهان روزی از این در گیرند

علم یعنی قالَ صادق

از قضا ما را خدا از اهل ایمان می نویسد
ما أطیعوالله می دانیم ، قرآن می نویسد

قُل تَعالَو نَدعُ می خوانیم ، ثابت می کند ما
مومنِ عشقیم ، آری آلِ عمران می نویسد

دردمندان غمت

 زندگی از سر گیرند
گرکه با مژه غبار از حرمت برگیرند
گرچه بی صحن و رواق است حریمت اما
پادشاهان جهان روزی از این در گیرند

مولای من

به تعلیم بشر مولای مکتب هر زمان برخاست
به تاییدش خدا فرمود برپا پس جهان برخاست

شگفت انگیز توحید مفضل شعله ور می شد
که وقت خواندنش دود از سر افلاکیان برخاست

یا صادق آل عبا

به جای تیغ خون آلود، تیغی جوهری داری
نه از مردان جنگ، از اهل دانش لشکری داری

کلاس درس نه، دکان عشق است این که می بینم
چه آوردی که از هفتاد ملت مشتری داری؟

شیخ الائمه

با لباس و عبای پیغمبر
مکتب شیعه را شد احیاگر

نفس تازه ای به آیین داد
جان گرفت از علوم او منبر

سلام به تربت خاکی

سلام به تربت خاکی در مزار بقیع
پریده مرغ دلم به هوایت کنار بقیع
سلام به غربت بی انتهای تو صادق
سرشک دیده‌ام امشب بود نثار بقیع

خلوت ایوان بقیع

خلوتم پر شده از خلوت ایوان بقیع
مثل شمعی شده ام بین شبستان بقیع
برسانید کمی تربت ویران بقیع
که شوم زائر آن زائر پنهان بقیع

دکمه بازگشت به بالا