بانوی غصّه هم غم امّ البنین ندید
زهرا سر دوتای امیر یقین ندید
پهلویش از فشار در و ضربه خرد شد
امّا علیِّ بستری از تیغ کین ندید
بانوی غصّه هم غم امّ البنین ندید
زهرا سر دوتای امیر یقین ندید
پهلویش از فشار در و ضربه خرد شد
امّا علیِّ بستری از تیغ کین ندید
گاهی از واقعه ی کوچه سخن میگفتی
گاه هم از شب تدفین و کفن میگفتی
از فشار در و فریاد زدن میگفتی
از زمین خوردن یکدفعه ی زن میگفتی
دلم خونست و چشمانم پر آب است
تمام سینه ام از غم کباب است
ببین زینب به روی دست هایم
هنوز هم رد سرخی طناب است
محمد حسن بیات لو
به زردی رخ زردت ,قسم که پژمردم
کنار بسترت ای گل ,شکستم و مردم
تو بستری شدی و قبل رفتنت خود را
شبیه رفتن مادر چقدر آزردم
چیزی شبیه رایحه ای می وزید و رفت
شبها به شانه ؛ نان و رطب می کشید و رفت
افسوس قدر و منزلتش را نداشتند
تا درجوار کوثر خود آرمید و رفت
وقتی که با نان ونمک افطار می کرد
انگار که با فاطمه دیدار می کرد
هی شیر را از پیش خود می زد کنار و
هی دخترش باچشم تر اصرار می کرد
اینهمه اعتبار و عزّت را از کجا می توان گرفت؟! اینجا
از همین نعره های یا حیدر از همین ناله های یا زهرا
از همین لحظه های زیبایی که در آن می شود خدا را دید
از دم یا علی که در شب قدر می بَرد قدر قلب ما بالا
ای که از صورت خونین تو غم ریخته است
با تماشای تو یکباره دلم ریخته است
چه به روز سر تو آمده آخر بابا
سرت از ضربه شمشیر به هم ریخته است
ای قرار ِ دلِ پریشانم
که ز دل آه میکشی گاهی
با من ِ دل پریش حرفی زن
گریه ام را اگر نمیخواهی
ای تیغ گرچه خون به رخم هاله کرده ای
من را رها از این غم سی ساله کرده ای
سی سال می شود که شده گریه قوتِ من
شوق وصال می چکد از هر قنوت من
امشب علی میریزد اشک باورش را
در کوفه می گوید اذان آخرش را
روی لبش انا الیه راجعون است
در آسمان ها دوخته چشم ترش را