شعر شهادت اهل بيت (ع)

چطور زنده بماند؟

چطور زنده بماند؟ بعید می دانم!

سحر به صبحرساند ! بعید می دانم!

چگونه ماه بتابد به آن سیه چالی

که قدر نورنداند بعید می دانم

به لطف حضرت حق

به لطف حضرت حق حس معنوی دارم

به شوق خواندنمرثیه مثنوی دارم

شب شهادت و من یاد کاظمین کردم

و اشک مادرسادات را در آوردم

موسای بی عصا

موسای بی عصا شده یشهر میرود

از دردها رها شده ی شــــــهر میرود

 زندان بر او به وسعت کرببــــــلا شده

مظلوم کربلا شده یشــــــهر میرود

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

کوه طورش همین سیه چال است

نمک ِ آخرِ مناجاتش

روضه های شهید گودال است

خورشید آسمان

خورشید آسمان سیهچال ها منم

یوسف ترین مسافرگودال ها منم

شیرازه محولالاحوال ها منم

موسی ترینکلیم,در این سال ها منم 

پـر می زند

پـر می زند دوبـاره قلم درهوای تـو 

چون آسمان گرفته دلش در عزای تو

دیگـر صدای ناله ی شبهـات رفتـه و  

حتـیسحـر بهانـه بگیـرد بـرای تو

اشک زنجیر به حال بدنم میریزد

اشک زنجیر به حال بدنم میریزد

گریه بر بی کسی زخم تنم میریزد

آسمان راه گلوی قفسم را بسته

عرق بال من از پیرهنم میریزد 

اران حریف چشم تو دریا نمیشود

اران حریف چشم تو دریا نمیشود

دیگر کسی شبیه تو آقا نمیشود

صدها کلیم میچکد از نوک ناخنت

موسی بدون اسم تو  موسی نمیشود

احوال من از

احوال من از این تن تب دار روشن است

زندان من به چشم گهربار روشن است

از صبح تا غروب که حبسم به زیر خاک

تا صبح حالم از دم افطار روشن است

تدبیر کــردند

 تدبیر کــردند……… قتل ترا بر گـــردن تقـــــــــدیر کردند 

 آنهاکه بازهر……… کام ترا از زندگـــــانی ســـــیر کردند

 با تازیــــــانه…….. درپیش چشمت کوچه راتصویرکردند

  با ناســزاها………  بدتر ز کار تیــــغه ی شمشـــیر کردند 

قنوت نافله

وقتش رسید, هم سخنت را عوض کنی

هم خواهش رها شدنت را عوض کنی

لاغرشدی کفن دگر اندازه ی تو نیست

باید زمان پر زدنت را عوض کنی

در کوچه های هاشمی

اینجا چقدر شعله وزیده ست پشت در

باغ این قَدَر کبود که دیده ست پشت در

در کوچه های هاشمی آتش شروع شد

یا هق هقی بریده بریده ست پشت در؟!

دکمه بازگشت به بالا