شعر شهادت اهل بيت (ع)

بی قرارم

امشب چنان ایتام کوفه بی قرارم
اندازه سی سال میخواهم ببارم

چشمم به در مانده مگر زهرا بیاید
من به وصال فاطمه امیدوارم

واویلا

تا تَرَک خورد سَرَش دُخترش اُفتاد زمین
دست بگذاشت رویِ معجرش اُفتاد زمین

بیشتر تیغ فرو رفت میانِ اَبرو
تا که از ضَرب علی باسرش اُفتاد زمین

بابای مهربان

شب رسید و سکوت سنگینی
به هیاهوی شهر حاکم شد
با کمی نان به سمت نخلستان
مردی از جنس نور عازم شد

فزت به رب الکعبه

در خون شناور شد پَرَش محراب
گلگون شد از خون سرش محراب

جان نماز آن روز جان می داد
حتی نمی شد باورش محراب

یا حیدر کرار

خانه با رفتنت این بار به هم ریخته است
شهر بی حیدر کرار به هم ریخته است

پدرم نبض زمان بودی و با رفتن تو
سحر و روزه و افطار به هم ریخته است

مولای من

بین نماز ادعیه اش مستجاب شد
صبح محاسنش که به خونش خضاب شد

بی پرده با خدای خودش هم کلام بود
خونی که ریخت بر رخ پاکش حجاب شد

غریب کاظمین

هستی غریب و با تو کسی آشنا نشد
همدم کسی به سوز دلت جز خدا نشد

خرما به زهر کینه شد آغشته وای من
جز سوز زهر،زخم دل تو دوا نشد

خنجر گران

مثل یک خنجر گران به گلو
داغش آورده است جان به گلو

کنج زندان چه می کند خورشید
بند بر پا و ریسمان به گلو

یا باب الحوائج

من آن خورشید پنهانم که پشت ابر زندانم
زآهم شعله ور هستم ز اشکم غرق بارانم
نه یار و همدمی دارم نه غمخوار غمی دارم
نه حتی سایه ای را که کنار خویش بنشانم

یا باب الحوائج

حال زارش را ببین حال بکایش را ببین
بین این زندان بی روزن صفایش را ببین

زحمت زنجیر دارد در قنوت نافله
باهمین دست ورم کرده دعایش را ببین

یا باب الحوائج

بالاترین خورشید، گنجی در خفا بود
لبهای خشکش، تشنهء ذکر و دعا بود

بی جلوه هم از بندهء بد، عبد می ساخت
موسای ما در معجزاتش بی عصا بود

یا مظلوم

تمام حجم تنت زیر یک عبا مانده
به روی پهلوی تو چند جای پا مانده

نفس کشیده‌ای و بند آمده نَفَست
به سینه‌ات چقدَر استخوان، رها مانده

دکمه بازگشت به بالا