شعر شهادت اهل بيت (ع)

نیست

سقاکه رفت…ساقی آب آوری که نیست
آتش گرفته میکده را …ساغری که نیست

شب خوشه چین

شب خوشه چین چشم تو و آشنای تو
ای رایت سپیده دمان چشم های تو

چشم خیسم

چشم خیسم به تماشای دری سوخته شد
آن زمانی که به پشتش سپری سوخته شد

حسن غریب خدا

هوای گنبد خضرا هوای صحن بقیع
صفای شهر پیمبر صفای صحن بقیع 

داغ روی تو

داغ روی تو خودش را به دلم جا میزد
حرف ها از غم و دوری تو با ما میزد

اباصلت

لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
اباصلت! آبی بزن کوچه‌ها را
قرارست امشب جوادم بیاید

خونِ دل

زهر افتاده به جانِ جگرم , مهدی جان

لرزه افکنده ز پا تا به سرم مهدی جان

به لب خشک پدر جرعه ی آبی برسان

که من از سوز جگر شعله ورم مهدی جان

حرف ناگفته

حرف ناگفته چشمان ترش بسیار است

اشک او راوی یک عمر غم و آزار است

روز و شب گریه کن روضه یک مسمار است

قلب او زخمی از ضرب در و دیوار است

 

آتش

آیا شده بال و پرت آتش بگیرد

هر چیز در دور و برت آتش بگیرد 

آیا شده بیمار باشی و نگاهت

از نیش خند همسرت آتش بگیرد 

آیا به گدای شهر

آیا به گدای شهر جا خواهی داد؟

با دست خودت به ما غذا خواهی داد

بدتر ز جذامیان مریضی داریم

آیا تو به درد ما دوا خواهی داد

زهر جفا

این که از زهر جفا جای به بستر دارد

طشتی از خون دل خویش برابر دارد

چشم هایش به در و منتظر آمدنی ست

زیر لب زمزمهٔ مادر مادر دارد

ای سنگ تربتت

ای سنگ تربتت دل غم پرور حسن

شمع مزار توست دو چشم تر حسن

شب شد دوباره یاد تو کردم دلم گرفت

آغوش وا کن آمدم ای مادر حسن

 

دکمه بازگشت به بالا