شعر شهادت اهل بيت (ع)

نفس های آخرت

می­سوزم از شرار نفس های آخرت

از لحن جانگداز وصایای آخرت

دستم به دست بی رمقت می­شود دخیل

در پیش دیدگان گهربارجبرئیل

در حریمت

در حریمت شفا نمی‌خواهم

آتشم زن دوا نمی‌خواهم

 

لحظه‌ی استجابت روضه

از شما جزشما نمی‌خواهم

گریه ی خواهر

دست و پا میزنی و بال و پرت میریزد

گریه ی خواهر تو روی سرت میریزد

 

بهتراست سعی کنی این همه سرفه نکنی

ورنه در طشت تمام جگرت میریزد

 

غربت حقیقتی

تنها نه در حریم تو باب المرادنیست

باب الرضای شرقی و باب الجواد نیست

 

هم سطح هم شدند ضریح و مناره ها

چونکه به ارتفاع زمین اعتماد نیست

 

عطش

 

ازعطش لب روی لب می‌زد و پرپر می‌زد

تیرهم بوسه به دندان مطهّر می‌زد

 

درقفس بود و دگر قدرت پرواز نداشت

سنگاز هر طرفی دور تنش پر می‌زد

 

ببخش یا الله

 

به حقِّ فاطمه من را ببخش یا الله

مرا به حضرت زهرا ببخش یا الله

به آن نماز شکسته به پهلویی کهشکست

به قامتی که شده  تا ببخش یا الله

سوره ی مستور

 

سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت

آیه ی  والطور روی  نیزه ها می بینمت

 

منبرو رحلت چه شد؟ای زاده ی ختمرسل

قاری مشهور!روی نیزه ها می بینمت

 

تبانی در و دیوار

تا که با دیوار, چوبِ در تبانی میکند

قامت رعنای یارم را کمانی می کند


هر چه می پرسم از این مردم نمی داند کسی

آنچه میخی آهنی با استخوانی می کند    


دست بادِ سرد, سنگین هم نباشد باز هم

صورت یاسی جوان را ارغوانی می کند


تازگی در خانه رو می گیرد از من فاطمه

مهربان من چرا نامهربانی می کند


پس چرا دستی به پهلو می زند محبوب من؟

هی چرا در پا شدن یاد جوانی می کند؟


از تماشای پرستویم پریشان می شوم

تا به چشمانم نگاهی آسمانی می کند


باز کن یک بار دیگر چشم هایت را ببین

دارد اینجا زینبت شیرین زبانی می کند

قاسم صرافان

خبرت مانده به جا

پشت در ای گل من برگ و برت مانده بهجا

ملک سوخته ام بال و پرت مانده به جا

پر شده شهر از اینکه تو دگر خواهی رفت

روی دیوار گلی ام خبرت مانده به جا

دارالشفا

دمی که شعله به دارالشفای من افتاد

به پشت خانه ی من جانفدای من افتاد

دری که سوخت اساسا ز پایه اش سست است

لگد زدند و در این سرای من افتاد

تن سنگین

ازتازیانه مانده بر رویت نشانی

روحتجراحت دیده از زخم زبانی

زنجیرهایپیر این گردن گواه است

شایدفقط امروز را زنده بمانی

اسرار روشن است

احوالمن از این تن تب دار روشن است

زندانمن به چشم گهربار روشن است

ازصبح تا غروب که حبسم به زیر خاک

تاصبح حالم از دم افطار روشن است

دکمه بازگشت به بالا