شعر شهادت اهل بيت (ع)

شعله ها

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو

آتش نشد شرمنده از موی سر تو

آن قدر زد نعره سر تو یک حرامی

تا که پرید از خواب شیرین دختر تو

مادر جان

جگرم سوخته از زهر جفا مادر جان
به شرار دل من گریه نما مادرجان
توبیا تا که برای تو بگویم منصور
با جگر گوشه تو کرده چها مادر جان
کس نگفتا به عدو سبط نبیم با من

مراعات کنید

باز روی سر تو ریخته اند

شعله پشت در تو ریخته اند

گریه ات را که بهانه کردند

باز هم حمله شبانه کردند

شیخ الائمه

 چه درد ها که نشسته است در زمین خوردن

به پا و دست , به صورت , به سر , زمین خوردن

میان کوچه غریبی , که میدود پی اسب

و هرچه پیر تر , ساده تر زمین خوردن

درد غربت

آتش کشد زبانه ز دور و برم خدا

خاکسترش نشسته به روی سرم خدا

پور خلیلم و وسط شعله ها اسیر

بنما اجابتی به دل مضطرم خدا

ضریح حنجر

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو

آتش نشد شرمنده از موی سر تو

آن قدر زد نعره سر تو یک حرامی

تا که پرید از خواب شیرین دختر تو

روضه میخواند …

 

آب و هوای شهر پیغمبر غم انگیز است

آقای شیعه هم دلش از غصه لبریز است

آقای مظلومی که اوج مهربانی هاست

تنها دلیل گریه های آسمانی هاست

هیزم

 

دوباره هیزم و آتش دوباره فاجعه ای

دوباره ضربه ی سنگین دست واقعه ای

چقدر مردم پست مدینه نامردند

دوباره هر دو سر کوچه را قرق کردند

شیخ الائمه

 

باز از دعای مادر نام آشنای ما

امشب بساط روضه به پا شد برای ما

خون گریه می کنند تمام ستاره ها

همراه چشم های زمین , پا به پای ما

پیرمرد غریب

شهر مدینه باز فضایش گرفته بود

تاریک و سرد و آب و هوایش گرفته بود

حرمت شکسته گشت دوباره ز یک غریب

مردی که شعله بین سرایش گرفته بود

گدای پسر فاطمه

 

ماگداییم گدای پسر فاطمه ایم

 

بوسهزن های عبای پسر فاطمه ایم

 

بنویسیدفدای پسر فاطمه ایم

 

گریهکن های عزای پسر فاطمه ایم

 

 

برگ تاریخ

برگ تاریخ ورق خورده و از سر آمدخانه ای غرق خداوند مصور آمد
نیمه شب بنده ای انگار خدا را میخواندلحظه ای در نظرم ندبه ی حیدر آمد
پیرمردی که چو مجنون پی لیلایش بودبا قدی خم به در خانه ی داور آمد
غرق در حس خدا بود که ناگه دستی …باز هم درصدد فتنه ی دیگر آمد

دکمه بازگشت به بالا