شعر شهادت اهل بيت (ع)

زهرا , زهره غم ها

سال ها گریه کن ِ حضرتزهرا هستم

از ازل معتکف هیئت زهرا هستم  

چشم بارانی من هدیهشده از مادر

مورد مغفرت و رحمت زهراهستم  

هوای دیدن شش گوشه

ایندیده ای که اشک, روان گشته از برش

دارد هوای دیدن شش گوشه در سرش

گر یار کند نظری بر غم دلم

من هم کنم نثار, جان در برابرش

همان یکتای بی همتای احساس

اگر آن روز پشتِ در, گل یاس

ندا میداد یا عباس…عباس…

سراپا غُرّشِ شمشیر میشد

همان یکتای بی همتایِ احساس

دست بردار دلم نیست غم انگار خدا

دست بردار دلم نیست غم انگار خدا

چه کنم با غم این بانوی بیمار خدا

یک نفر نیست بگوید که در این شهر غریب

یاس دلخسته کجا و در و دیوار خدا !!

خدا چه امده بر قلب مرتضای امین

خسوف کرده چرا بی بهانه خورشید

 نشسته از چه دگر کنج خانه خورشید

  گرفته لرزو ندارد زبانه خورشید 

عرق کند بچکد دانه دانه خورشید

وَحُورٌ عِینٌ / واقعه / 22

این پیچ آخر است نشسته است در کمین

از این به بعد کوچه تو را می زند زمین

از این به بعد کوچه کبودی است سهم تو

ای زیر چشم های تو از جنس حور عین..

 زهرا بشری موحد

 

دست بردار دلم نیست غم انگار خدا

دست بردار دلم نیست غم انگار خدا

چه کنم با غم این بانوی بیمار خدا

یک نفر نیست بگوید که در این شهر غریب

یاس دلخسته کجا و در و دیوار خدا !!

اجر دخترت زهرا(س)

آتش زده اند هستی حیدر را

آیات نجیب سوره‌ی کوثر را

با آتش کینه هایشان این مردم

دادند چه خوب اجر پیغمبر را

آقای من مصیبت توفرق می کند

با آنکه استقامت تو فرق می کند

این روزها حکایت تو فرق می کند

اینجاست درد, دشمنت آخر غریبه نیست

بعد از رسول, غربت تو فرق می کند

نیمه شب است و مانده علی که چه ها کند

نیمه شب است و مانده علی که چه ها کند

باید بساط غسل کسی را به پا کند

حیدر بنا نداشت که بی فاطمه شود

اما بناست خانه قبری بنا کند

نفس نفس ز زمانه تو آه میکشی و …

نفس نفس ز زمانه تو آه میکشی و …

به سمت دست علی هی نگاه می کشی و …

تمام نیروی خود را کنار محسن خود

برای حیدر خود در سپاه می کشی و …

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی

افتاده نخ چادر او دست نسیمی

تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم

با دست خودش داده اناری به یتیمی


دکمه بازگشت به بالا