تا که چشمش به آب می افتد
یادِ طفل رباب می افتد
کوهِ آتشفشان اندوه است
از نگاهش مُذاب می افتد
تا که چشمش به آب می افتد
یادِ طفل رباب می افتد
کوهِ آتشفشان اندوه است
از نگاهش مُذاب می افتد
هرکه گرفتار غمت می شود
زنده به احیای دمت می شود
قطع یقین لطف نگاه شماست
تا که کسی محتشمت می شود
زهری تمامیِّ جگرش را گرفته بود
سیلاب خون دو چشم ترش را گرفته بود
طوبای باغ سبز “رضا” زرد زرد شد
آفت تمام برگ و برش را گرفته بود
نقّاره ی تو فخر تمامیِّ سازها
ناز تو را خریده خداوندِ نازها
تو پادشاه عشقی و در پیش پای تو
خم می شود سر همه ی سر فرازها
در بستر افتاده
تنهاترین تنها بدون یاور افتاده
پیش کبوترها
در کنج آشیانه بی بال و پر افتاده
در دست بابا مثل یک قرآن کوچک
نازل شده این سوره ی “خندان کوچک”
نور خداوند ودود افتاده امشب
از منتهای عرش بر ایوان کوچک
خدا ز باغ نبی میوه نوبر آورده
دوباره چشمه ی نوری منور آورده
نخواست تشنه بماند گلوی خشک غزل
قلم پیاله ای از واژه ی “تر” آورده
بهار آمده و زرد مانده حاصل ما
هنوز قحطی لبخند توست مشکل ما
اگرچه کوچه ی ما رخت سبز پوشیده
هنوز رنگ عزاخانه هاست منزل ما
از سوز عشق دیده ی گریان گرفته ایم
مثل هوای سرد زمستان,گرفته ایم
آتش دوای درد دل داغدار ماست
از دست شعله نُسخه ی درمان گرفته ایم
ای شعله ها!تا صبح میل پر زدن دارم
پروانه می داند که قصد سوختن دارم
امروز اگر در روضه ها خونِ جگر خوردم
فردا میان سینه ام دُرِّ یمن دارم
یاس سپیدی بوی خاکستر گرفته
آتش ز هرم شعله های در گرفته
هر روز فضّه دانه دانه می شمارد
آلاله هایی را که از بستر گرفته
در دست بابا مثل یک قرآن کوچک
نازل شده این سوره ی “خندان کوچک”
نور خداوند ودود افتاده امشب
از منتهای عرش بر ایوان کوچک