باد در عرش که پیچید خبر شکل گرفت
از پر و بال ملک فرش گذر شکل گرفت
نور خورشید به شب خورد..،سحر شکل گرفت
آسمان پرده برانداخت..،قمر شکل گرفت
بردیا محمدی
با گریه،با آه دمادم می نویسند
در ذیل مُصحف،شرحِ ماتم می نویسند
اندوه را با جوهر غم می نویسند
این روضه را مثل مُحَرَّم می نویسند
در شامِ تارِ بی کسی ام رَدِّ ماه نیست
اینگونه روزگارِ اسیری سیاه نیست
دارند زنده زنده مرا دفن می کنند
قعر سیاهچال کم از قتلگاه نیست
اشک های ستاره ها میریخت
کهکشان هم به گریه افتاده
از نحیفیِ پیکر خورشید
آسمان هم به گریه افتاده
عطر سیب صحن دلبرم میاد
بخدا همینه باورم..،میاد
نفسای آخره..،مطمئنم
دم آخری برادرم میاد
ایزد زُلال دیده ی تر آفریده است
بُنیان گذار اشک سحر آفریده است
یک قبله ای برای بشر آفریده است
این کعبه را شبیه پدر آفریده است
“اشک” از “دیده” سر درآورده
چشم من شعر تر درآورده
از مضامین پدر درآورده
یا کریمی که پر درآورده
دارد بساط عاشقی تکمیل می گردد
آیات شادی آفرین تنزیل می گردد
لبخند او لحن خوشِ ترتیل می گردد
دُکّان درد و غصّه ها تعطیل می گردد
نوری ز عرش آمد و وقتِ سپیده شد
مابِین شهر صوت اذانی شنیده شد
در صور جسم،نفخه ی روحی دمیده شد
آئینه ی جمال نبی آفریده شد
حال و هوای چشم ترت جور دیگری ست
ذکر قنوت هر سحرت جور دیگری ست
وقتی میان سجده به معراج می پَری
پِی می برم که جنس پرت جور دیگری ست
دنیا سیاه بود که نوری بلند شد
خورشید از کرانه ی دوری بلند شد
در بین شهر نغمهی شوری بلند شد
در دشت جهل،سرو شعوری بلند شد
نورِ تو تا رسید به بامِ دیارِ عرش
خورشید را نِشاند به روی مدار عرش
در “فاطمه” جمال خدا دیده می شود
آئینه ی نبی شده آئینهدار عرش