حدیث اشک

لعل مسیحائی

دختری را پدری کو به دلارائی تو

روح من تازه شد از لعل مسیحائی تو

بی تو در طیِ سفر خوب نخوابیدم من

به دلم بود پدر حسرت لالائی تو

چقدرخوب

چقدرخوب که غارت‌گرِدلها شده‌ای


حیدری زاده, پسر خوانده‌ی زهرا(س)شده‌ای


حضرت ماه که خورشید پناهنده به توست


کاشفُ الکَربِ ولی اله عظمی‌ا شده‌ای

تیغ ازکمین

تیغ ازکمین دو دستِ تنم راگرفت و بُرد
تا گاهواره پَرزدنم را گرفت و بُرد
از پشت نخل هایشریعه تبر به دست
گل برگ‌هاییاسمنم را گرفت و بُرد
یک دشت نیزهحُرمتِ سی سال منصبِ
 

دارالقرار عشق

هرشب دل شکسته ی ما در هوای توست

در اعتکاف خیمه ی سبز عزای توست 

من هرچه دارم از سر این سفره برده ام

آقا تمام بود و نبودم برای توست 

محو تماشا

جنگ سختی شده من محو تماشا شدهام

کنج این خیمه بسیخسته و تنها شده ام


مشک باشی و دمچشم رباب میفهمی؛


از چه رو اینهمهآشفته و شیدا شده ام

سراغ پدر

بیدار شد ز خواب و سراغ پدر گرفت

از تاب رفت و بر دل او شعله در گرفت

شرح غم و فراق و عطش را ز سر گرفت

از دیده گوهر تر و خون جگر گرفت

میان طشت

تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا – ولی

من برای دیدنت بالا و پایین می پرم

من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین

حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم

عشقی که هست

عشقی که هست در شبکه های اینضریح

من را کشانده پیششما پای این ضریح

فرسنگ ها پیادهمی آیند کربلا

تنها به عشقدیدنت از لای این ضریح

ز فرط گریه

ز فرط گریهگرفته صدای تو بس کن

خدا کند کهبمیرم برای تو بس کن

تمام ایل وتبارت فدای دین گشتند

تمام ایل وتبارم فدای تو بس کن

بی سر و سامان

 امروز اگر بی سر وسامان تو هستیم

فردا به جزا دست بهدامان تو هستیم

در طالع برگشته اگرهیچ نداریم

خوش بخت از اینیم کهاز آن تو هستیم

به عشق نوحه گرت

به عشق نوحه گرت آمدمبه هیئتت
بهعشق اسم و نصب آمدم زیارتتان
 

ولی ز لحظه ی اول کهگنبدت دیدم
زشوقدیدن کویت چو ابر باریدم
 

مجال

دشمن مجال پا زدنت را گرفت و برد

یعنی حسین های تنت را گرفت و برد

دزدی ز ره رسید…خدا را نمیشناخت

عمامه و پیرُهنت را گرفت و برد

دکمه بازگشت به بالا