شب میان دفترم بابای بی سر می کشم
جای این سر را میان دست دختر می کشم
قاری قرآن خود را در شب تاریک شام
با نوای سورهی والفجر و کوثر می کشم
شب میان دفترم بابای بی سر می کشم
جای این سر را میان دست دختر می کشم
قاری قرآن خود را در شب تاریک شام
با نوای سورهی والفجر و کوثر می کشم
باید برای خویش دلی دست و پا کنی
تا در ره حسینِ زمان , جان فدا کنی
فصل بهار دل شده باید دگر شوی
وقتش رسیده خیمه ی ماتم به پا کنی
دردی به دل دارم ولی درد آشنا نیست
حرف وفاداری است امّا باوفا نیست
در کوچه ها ﭘﯿﭽﯿﺪه رنگ و بوی غربت
جز طوعه در این شهر با من هم نوا نیست
در خلوتی عجیب نگاهم غریب بود
دستم فقط به دامن اَمَّن یُجیب بود
اَمَّن یُجیب خواندم و یَامَن یُجیب را
از دل صدا زدم, که به دردم طبیب بود
هرچه تیر آمده بر روی تنت جا شده است
بین میدان کرمت باز هویدا شده است
آنقدر نیزه نشسته به روی پیکر تو
هر کسی دیده تو را گفته علی پا شده است
سینه زنیم و جز به شما دل نبسته ایم
آقای خوب من , بخدا سخت خسته ایم
تا وقت می کنیم حسینیه می رویم
آنجا درست زیر لوایت نشسته ایم