ای که تاجِ شرفی روی سر مادرها
ای که خاک قدم توست , تمام سرها
لحظهی از تو نوشتن قلمم میلرزد …
لحظهی گفتنِ از رتبهی تو پیکرها
ای که تاجِ شرفی روی سر مادرها
ای که خاک قدم توست , تمام سرها
لحظهی از تو نوشتن قلمم میلرزد …
لحظهی گفتنِ از رتبهی تو پیکرها
حال بی سامان من از عشق تو سامان گرفت
این گدا از دست تو هر روز آب و نان گرفت
مثل یک مردار بودم گوشه ای از عزلتم
تا که نامت را شنیدم پیکر من جان گرفت
در زمانی که جهان از جهل , غرق ظلمت است
آمد آن خورشید, که نورش دلیل خلقت است
آمده حُسن ختام و سَروَر پیغمبران
آنکه توصیفِ جمالش کار این جمعیت است
گر چه در مظلومیت احساس غربت میکنیم
میرسد از راه , روزی که قیامت میکنیم
میرسد روزی که میسازیم , صحنت را حسن !!
بعد از آن دربارهاش هر روز , صحبت میکنیم
سَرو رفتم از کنارت … قد کمان برگشتهام
سبز رفتم مثل یک برگِ خزان برگشتهام
سوختم بی سایهی تو زیرِ نور آفتاب
باز , حالا زیر چترِ سایبان برگشتهام
از همین جا که نشستم حرمت معلوم است
پرچمِ سرخِ پُر از پیچ و خمت معلوم است
گنبدِ زردِ تو تابید , هوا روشن شد
همه جا منظرهی صبحدمت معلوم است
آقا نگو من آرزویت را نداشتم !!
من که به جز ضریح , تقاضا نداشتم
گفتم مریض کرب و بلا را شفا بده
آقا نگو که قصد مداوا نداشتم !!
به دامِ غیر , گرفتار میشوم گاهی
دچار ظلمتِ بسیار میشوم گاهی
به جای اینکه کمی هم به دردتان بخورم
در آستین شما مار میشوم گاهی
لالا لالا بخواب بابا , که معلومه چشات خستهس
چشِ من تار می بینه , یا نه چشمای تو بستهس ؟!
بشین مثل قدیما وُ , یه کم بازی کنیم با هم
بابا تو بچهی من شو , منم که مادرت میشم
پیرهن رفت , ولی چادر من هست هنوز
تو سرت رفت به نیزه , سر من هست هنوز
لشکرت رفت زِ دستت , تو ولی غصه نخور
چند تا دخترکِ لشکر من هست هنوز
من رو به هیچ کس نزنم تا حسین, هست
دل را بریدم از همه زیرا حسین, هست
دربِ ورودیِ دلِ نوکر سه قفله است
در بین خانه یکه و تنها حسین, هست
در چهل سالِ گذشته اشک من رگبار بود
ابرِ بارانزای چشمم روز و شب پربار بود
از گلویم آب خوش پایین نرفته هیچ وقت
کامم از خشکیِ داغِ تشنگی سرشار بود