باید نشست و از برکاتى چنین نوشت
تاروز حشر از حسناتى چنین نوشت
در بحر غم ز فلک نجاتى چنین نوشت
از شور بهتر از عرفاتى چنین نوشت
شعر حضرت زینب س
آه , از شام فقط آه رهاوردم شد
آنچه یک عمر به آن فکر نمی کردم شد
گفتنی نیست بلایی که سرم آوردند
چه قدر زخم برای جگرم آوردند
برای درد دل من که بی صدا مانده
پس از تو آن که بفهمد فقط خدا مانده
اگرچه خسته ام اما هزار شکر هنوز
برای گفتن یک وا أخاه نا مانده
از سر ِناقه ی غم شیشه ی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده
چشم او در اثر حادثه کم سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
ای خفته زیر خاک چه خاکی به سر کنم
باور نداشتم که به قبرت نظر کنم
ای همسفر به خواب و خیالم نمی رسید
با تو نه بلکه با سر تو من سفر کنم
کاروانی میرسد از کوچه ی آزارها
کاروانِ زینبِ غمدیده و بیمارها
مانده از باغ بهارِ مرتضی و فاطمه
ساقه هایی زخم و نیلی از هجوم خارها
با خود اینگونه بیاد آورم اینک سخنت
چاره ای نیست بجز سوختن و ساختنت
گفتی آنروز:خدا کشته مرا خواسته است
دیدم از عهد و وفایت که بخون خفته تنت
بعد از این, ای خواهر مظلومه, راحت گریه کن
آمدی از راه با رنجِ اسارت, گریه کن
ناله کن, نوحه بخوان, تا کعبِ نِی در کار نیست
کربلا را بیمه کن با اشکهایت, گریه کن
آمد به دنبال سرت خواهر پیاده
آمد به دنبال تو تا آخر پیاده
با قد خم از کربلا تا شام آمد
همراه جمع قافله مادر پیاده
گریه کردم روضه ی سخت تو را یک سال و نیم
زهر شد در کام من آب و غذا یک سال و نیم
در شگفتم , من که با تو زنده بودم روز و شب …
زنده ماندم بی وجودِ تو چرا یک سال و نیم ؟!
آیه ای از طرف جنت الاعلی آمد
هر ملک سوی زمین بهر تماشا آمد
غنچه ی خنده به روی لب زهرا آمد
مژده, ای اهل زمین زینب کبری آمد
چرخ و فلک و ستاره حیران دیده ام
آن محنت و غم که کس ندید,آن دیده ام
نوحی به هزار سال یک طوفان دید
من نوح نیم, هزار طوفان دیده ام