جبرِ نگاهت از دلِ من اختیار برد
زلفت رسید و پای مرا پای دار برد
بسته شده است بار تمام قبیله اش
هرکس به دوش خویش , برای تو بار برد
جبرِ نگاهت از دلِ من اختیار برد
زلفت رسید و پای مرا پای دار برد
بسته شده است بار تمام قبیله اش
هرکس به دوش خویش , برای تو بار برد
وسط روز گرفتار شبم باور کن
بازهم شعله کشیده غضبم باور کن
اولین بار شلوغی گذر را دیدم
چه شلوغی بدی!در عجبم باور کن
زیبا هلال یک شبه, ای سایه سرم
بالا نشسته ای مرا می کنی نگاه
عالم همه پناه به نام تو می برند
حالا ببین که خواهر تو گشته بی پناه
حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه
لباست کهنه پیراهن٬ تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق غارت کردن انگشترت را نه
آن تندباد تیر, بگو با تنت چه کرد؟
با قلبِ مثل آینهی روشنت, چه کرد؟
وقتی که عرش را به تلاطم کشیده است,
با ما, ببین که روضهی افتادنت چه کرد
آه افتاد ماه در گودال
ماه افتاد آه در گودال
عمه با نیزه های دور تنت
ساخت یک بارگاه در گودال
روزگار خوشم ای یار نظر شد دیدی
باز هم زینب تو خون به جگر شد دیدی
سروسامان مرا دست به دستش کردند
کیسه ی لشگر کوفه پر سر شد دیدی
سخت است دلسپردگی و دلبری که نیست
رفتی حسین و مانده ام و باوری که نیست
بعد از تو من مصیبت سختی ندیده ام
از رفتن تو حادثه ی بدتری که نیست
تازه بی بال و پریم شروع میشه
غم بی هم سفریم شروع میشه
تو رو سر بریدن و راحت شدی
تازه من در به دریم شروع میشه
باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم
آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم
تازه آتش به رقص آمده و
تن صحرا تب جنون دارد
چوب مَحمل نمیکند گریه
اشکِ شوقی به رنگِ خون دارد
نسیم حزن وزیده, حسین چشم تو روشن
شرر به خیمه رسیده, حسین چشم تو روشن
تو رفتی و نشنیدی که خواهرت سر گودال
چقدر طعنه شنیده, حسین چشم تو روشن