شعر شهادت ابن الحسن

این سنگ ها که دور و برت را گرفته اند

این سنگ ها که دور و برت را گرفته اند

چون تیغ تیز بر بدنت جا گرفته اند

دیدند بی زره چو تن نازک تو را

با شدت تمام تری پا گرفته اند

13 بند برای سیزده ساله ..

از شوری چشم حسودان ترس دارم

بی نظم میبندم سرت عمامه ات را

آه ! ای کبوتر بچه ی مشتاق ِپرواز

محکم گرفتی توی دستت نامه ات را

عطر مدینه

کمتر از ساعتی بر او چه گذشته است خدا

که قدو قامت او دستخوش تغییرشده

سنگ باران شد و زیر سم مرکب ها رفت

پیش گویی عمو بود که تعبیر شده

قاسم …

قاسم است اینکه چنین دست به شمشیر شده

نوجوانی که به عشق تو حسین پیرشده

پر پرواز گشوده به دلش تاب نبود

حرفش این بود عمو رفتن من دیرشده

بیشتر زدند

تا لاله گون بشود کفنم بیشتر زدند

از قصد روی تنم بیشتر زدند

قبل از شروع رجز مشکلی نبود

گفتم که پسر حسنم بیشتر زدند

یتیمی درد سر دارد عمو جان

لبم بوی پدر دارد عمو جان

سرم شوق سفر دارد عمو جان

عمو تمام سنگها بر صورتم خورد

یتیمی درد سر دارد عمو جان

شاعر؟؟

شبیه قامت سقا

چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود

یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه , حرم را نگاه کن

عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

ابر زخم

کاکلت دست یک مغیره صفت

خنده اش با کنایه غُرّش کرد

ای یتیم حسن, گلوی تو را

سایه ی دشنه ای نوازش کرد

دکمه بازگشت به بالا