آتش گرفت این در و آتش گرفت دل
افتاده بود مادر و آتش گرفت دل
در حیرتم دوزخ و درب بهشت , نه
می سوخت قلب حیدر و آتش گرفت دل
آتش گرفت این در و آتش گرفت دل
افتاده بود مادر و آتش گرفت دل
در حیرتم دوزخ و درب بهشت , نه
می سوخت قلب حیدر و آتش گرفت دل
حرمت شکسته اند و نوشتند ملال نیست
کشتند اهل خانه و گفتند قتال نیست
اصحاب هر کدام به دنبال خویشتن
حتی به گوش شهر صدای بلال نیست
ای دل خوشی خانه ام , ای بانوی حرم
با خود مبر صفا ز سرای محقرم
ای تازیانه خورده پرستوی من مرو
چهره کبود پر مکش از لانه , بی پرم
شکسته قامتی ای یار نیمه جان علی
چه بی فروغ شدی ماه آسمان علی
مرا به خاک نشانده قد هلالی تو
گرفته سوسوی چشمان تو توان علی
با سوز مادرانه فقط گریه می کنی
هر شب به یک بهانه فقط گریه می کنی
یک شب ز درد سینه فقط آه می کشی
یک شب ز درد شانه فقط گریه می کنی
از دست می روی همه دار وندار من
گفتی تمام عمر تو هستی کنار من
بی تو شود سیاه دگر روزگار من
حالا چرا شکسته ای ای ذوالفقار من
شیرینی نگاه شما مختصر شده
با من بگو که چشم حسن از چه ترشده
یک هفته میشود که به مسجد نمیروی
آیا کسی مزاحمتان در گذر شده
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه
آمدیم اصلا در این دنیا برای فاطمه
مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید
ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه
زهرا! گمان کنم که زمان سفر شده
خواب و خوراک تو چه قدر مختصر شده
داری برای مرگ خودت می کنی دعا
امّا غروب عمر علی جلوه گر شده
نیست مادر تا ببیند اشکهای جاری ام
نیست تا اینکه دهد آن مهربان دلداری ام
می رود از حال و خواب از چشمهایم می رود
خاطرات دردناکی دارم از بیداری ام
برای روضه ی زهرا به ما توان بدهید
به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید
برای سینه زدن در عزای مادرمان
در این حسینیه ها بیشتر زمان بدهید
با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مسمار هم حتّی برایش گریه می کرد
هر چند بُغضش آسمان را سخت آزرد
گویا زمین برگریه هایش گریه می کرد
خاموش ماند ور و گرفت و لب فرو بست
با ناله های بی صدایش گریه می کرد
دیروز در وقت نماز صبح دیدم
سرگرم صحبت با خدایش گریه می کرد
دیدم که جارو زد به خانه با مشقّت
دیدم که مادرلا به لایش گریه می کرد
می گفت ازپهلو و زخمِ بسـتر و درد
«عجّل وفاتی»شد دعایش… گریه می کرد
چون شمعِ نیمه سوخته سو سو زنان شد
دیدم که حیدرپیش پایش گریه می کرد
«ای کاش ها»در سینه اش آتش گرفتند
«ای کاش» هم بر های هایش گریه می کرد
می دوخت برروی حسینش چشم ها را
با یاد دشـت کربلایش گریه می کرد
می ماند مات سرخی لب های طفلش
همراه با تشت طلایش گریه می کرد
می دید زیرسمّ اسبان مصحفی را
با آیه های جا به جایش گریه می کرد
و الشّمر جالس…! آه! زهرا ناگهان دید
شمشیر دشمن در قفایش گریه می کرد
یک نیزه سمت آسمان خورشید می برد
انگار نیزه بین نایش گریه می کرد
وقتی که میدید آسمان خشکی گرفته
با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مجید لشکری