اندراین گوشه زندان به لب آمد جانم
دیگرامشب به بر مادرخود مهمانم
ازفراق رخ معصومه دلم تنگ شده
کاش می شد به سر آید شب هجرانم
اندراین گوشه زندان به لب آمد جانم
دیگرامشب به بر مادرخود مهمانم
ازفراق رخ معصومه دلم تنگ شده
کاش می شد به سر آید شب هجرانم
دراین قفس چویادم زلانه می آید
سرشک دیده من دانه دانه می آید
دلم گرفته ازاین غم که گوشه زندان
اجل به دیدنم حتی چرا (نمی آید)
پربسته بود… وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خوکرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
چطور زنده بماند؟ بعید می دانم!
سحر به صبحرساند ! بعید می دانم!
چگونه ماه بتابد به آن سیه چالی
که قدر نورنداند بعید می دانم
به لطف حضرت حق حس معنوی دارم
به شوق خواندنمرثیه مثنوی دارم
شب شهادت و من یاد کاظمین کردم
و اشک مادرسادات را در آوردم
موسای بی عصا شده یشهر میرود
از دردها رها شده ی شــــــهر میرود
زندان بر او به وسعت کرببــــــلا شده
مظلوم کربلا شده یشــــــهر میرود
گوشه ی دخمه خلوتی دارد
کوه طورش همین سیه چال است
نمک ِ آخرِ مناجاتش
روضه های شهید گودال است
روشنگر است ناله پشت شرارها
چون آفتاب در همه ی روزگارها
روشن تر است از همه روزها شبش
شب دیدنی ست جلوه شب زندهدارها
افتاده است عالم بالا به روی خاک
افتاده چون که مادر گل ها به روی خاک
افتاده یک غریبه و رفته است یک غریب
مولا به سوی مسجد و زهرا به روی خاک
رفتی شکست دست و دل آسمانی ام
رفتی رسید نوبت قامت کمانی ام
رفتی و باز شد همه دست های پست
بابا حکایتی شده بی تو جوانی ام
در سرش خیره سری فکر خیانت دارد
دست سنگین کسی میل جنایت دارد
یک نفر نیست بگوید مزن این قدر لگد
پشت در حضرت زهراست خجالت دارد
تمام شهر پی کشتن ولی بودند
نبود مردی و نامردها ولی بودند
که هر کدام به تفسیر خود یلی بودند
چهل نفر که همه قاتل علی بودند