شعر مرثیه

سیلاب خون

زهری تمامیِّ جگرش را گرفته بود
سیلاب خون دو چشم ترش را گرفته بود

طوبای باغ سبز “رضا” زرد زرد شد
آفت تمام برگ و برش را گرفته بود

زخم دلت

ز خون دل سر مژگان تو گلستان است
ز تشنگی لب خشک تو چون بیابان است

تمام پیکر تو آه می کشد گویا
که مو به موی تن تو ز غم نیستان است

یا جواد الائمه

به نام تو بهشتی می کنم حال جهنم را

خدا را شکر که آموختم من اسم اعظم را

بدون جلوه ات در کودکی , باور نمی کردند

تکلم های در گهوارهٔ فرزند مریم را

ابن الرضا

درحقیقت رنگ غم تغییر کرد
آخرین انگور هم تغییر کرد

درمیان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سم تغییر کرد

جگر پاره پاره‌ات

تشنگى از نگاهتان پیداست
جگرت بى شکیب میسوزد
جگر پاره پاره‌ات پیشِ
عده‌اى نانجیب میسوزد

بابُ الجواد

هم آسمان قصیده‌ای از بی کرانی‌اش
هم بی کرانه‌ها غزلِ آسمانی‌اش

ای کال‌ها کمال سرِ کوچه‌باغ اوست
باید رسید تا به خدا با نشانی‌اش

جوانِ رضا

عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند
پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند

مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار
همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند

یا ایهاالجواد

تو از ازل جوادی و ما از ازل فقیر
یا ایهاالجواد تصدق علی الفقیر

حس کرده است ثروت عالم به دست اوست
وقتی گرفته است تو را در بغل فقیر

تو زخم دیده ای

برخیز ای جوان سر خود بر زمین مکش
تو زخم دیده ای پر خود بر زمین مکش

ای مادری تر از همه کم دست و پا بزن
پهلو شبیه مادر خود بر زمین مکش

قاتلت آشناست

قاتلت آشناست واویلا
همسرت بی وفاست واویلا

بدنت تیر می‌کشد, یعنی
مرگ بهرت شفاست واویلا

بدنت آب شد

شد عطش غالب و از تو جگری باقی نیست
بدنت آب شد ازتو اثری باقی نیست

هی نفس می زدی و تشنه زمین می خوردی
از تو ای جان رضا, بال و پری باقی نیست

صدای خنده ی کفتار

زهری میان سینه ای بیمار میپیچید
غم برگلویش چون طناب دار میپیچید

یک آن تمام نظم عالم را بهم میریخت
تا ناله اش در گنبد دوّار میپیچید

دکمه بازگشت به بالا