شعر مناجات با خدا

حب دنیا

 

دیدی آخر حب دنیا دستو پایم را گرفت

رفته رفته دل ربود ازمن  خدایم را گرفت

چشمه ی اشکم نمی جوشدچرا علت ز چیست؟

من چه کردم که خداحال بکایم را گرفت

آخر عمری

 

دیدیای دل آخر عمری چه شیطانی شدی

 در میان نفس خود ماندی و زندانی شدی

 بی دعا و بی سحرها و مناجات و دعا

 بی خیال رفتن شب های طولانی شدی

میثم و سلمان

 

دردا که مثل میثم و سلمان نمی‌شویم

سلمان شدن که هیچ, مسلمان نمی‌شویم

وقتی که غرق سستی و جهل و تغافلیم

لبریز استجابت و ایمان نمی‌شویم

در گناه است

در گناه است که آدم کمرش می شکند

باغ سرسبز تمام ثمرش می شکند

آن کبوتر که شود صید شیاطین به خدا

آخرش با کمک نفس پرش می شکند

خواهان تو

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد
جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد

بس است

 

بر روی دست ماندن این بارها بس است

غیر از تو رو زدن به خریدارها بس است

در لطف تو تحمل آه فقیر نیست

فیاض را صدای گرفتارها بس است

باور نمی کنم

 

باور نمی کنم که مرا هم خریده ای!

آخر مگر ز عبد فراری چه دیده ای؟

لایق نبوده ام بنشینم کنار تو

با لطف خود مرا به حضورت کشیده ای!

حرام نیست

آن دل که پر ز لقمه نان حرام نیست

در سر کشی نفس یقین بی لجام نیست

شب زنده دار زنده به عشق و محبت است

خواب خوش زمانه وگر نه حرام نیست

هلال ماه خدا

 

امشبهلال ماه خدا شد هلال من

یعنیکه پر ز می شده جام وصال من

چندیبود که منتظر ماه رحمتم

شکرخدا که ماه خدا شد حلال من

بساط مهمانی

 

امسال هم چیدی بساط میهمانی

بال و پرم دادی که گردم آسمانی

منت نهادی در به رویم باز کردی

آغوش بگشودی برای هم زبانی

از غیر تو

 

اگرچه با تو از غیر تو گفتم

خودمرا در دل دنیا نهفتم

ولیاز بابت اشکی که دارم

خودتکاری کن از چشمت نیفتم

دین

 

از دین به جایحلم, تفاخر گرفته ام

اوصافی از قبیلتحجّر گرفته ام

در منجلاب کبرو حسد گیر کرده ام

حس می کنم کهبوی تنفّر گرفته ام

دکمه بازگشت به بالا