عجب آرامشی دارد تلاطم در دو چشمانت
سرش راماه بگذارد به صد خواهش به دامانت
زعرش کبریا با شوق می آید خدا وقتی
زمحرابت سحر پیچد به گوشش صوت قرآنت
عجب آرامشی دارد تلاطم در دو چشمانت
سرش راماه بگذارد به صد خواهش به دامانت
زعرش کبریا با شوق می آید خدا وقتی
زمحرابت سحر پیچد به گوشش صوت قرآنت
وقتی از کوچه نا امید شدند آتش و در به کارشان آمد
هرچه سیلی افاقه ای ننمود هیزم تر به کارشان آمد
ریسمان هست دست حیدر هست , این وسط آن غلاف کارش چیست
احتیاجی نبود اوّل کار , دست آخر به کارشان آمد
آه زینب جان در آغوشش کمی آهسته تر …
بر تن مادر نشانی هست از آغوش ِدر!
آن قدَر از خارها بربرگ گل رد مانده که –
بوسه ی باران ندارد روی بهـبودی اثـر
چه خوب میشد اگر ما بزرگتر بودیم
شبیه مادرمانی اور پدر بودیم
درون خانه نشستیم و رفت مادرمان
به جای مادرمان کاش پشت در بودیم
نشسته بود کنار دری ترک خورده
دری زدوده آتش تمام لک خورده
مرور خاطره ها را برای خود میکرد
به زخم قلب غریبه کمی نمک خورده
امشب خدا هم از محنت گریه می کند
با مرتضی کنار تنت گریه می کند
هنگام غسل دادن تو چشم همسرت
با خون زیر پیرهنت گریه می کند
شکر می گویم خدا را چون که خوان فاطمه
باز هم گسترده شد بر شیعیان فاطمه
فاطمیّه آمد و دست مرا زهرا گرفت
تا که باشم چند روزی میهمان فاطمه
فصلت رسیـدهای گل مـن بو گرفته ای
دیگـر چـرا تـو دست , به پهلو گرفته ای؟
هنگام پا شدن به خـودت زحمتی نـده
دوش حسـن که هست تـو زانو گرفته ای؟
حریم امن زهرا را شکستند
ز شاخه یاس مولا را شکستند
خدا داند که با این ظلم عظمی
دل پیغمبر ما را شکستند
دلم هوای شما کرده بی هوا مادر
که بیت بیت غزل می زند صدا: …. مادر
حروف شعر پر از عطر یاس میگردد
همین که ذهن قلم گوید از شما مادر
هرگاه که میکنم نگاهت بانو
میخواهم از آهِ گاه گاهت بانو:
“روزی نرسد جدایی افتد بینِ
دستِ من و چادرِ سیاهت بانو”
یک خانه در این شهر, دیگر ” در ” ندارد!
دیگر مدینه ,عطرِ نیلوفر ندارد
آهسته و نم نم ببار ای ابر…امشب
اشکی برای شست و شو ,حیدر ندارد