شعر شهادت حضرت زهرا (س)

گفتم زکوچه

گفتم زکوچه..نفسم تنگ و بریده شد
گفتم که سیلی ورگ قلبم دریده شد

دیدم که دست,خسته به دیوار می نهی
گفتم به خود,نسیم جدایی وزیده شد

با خویش, خلوتی به شب تار داشتم
ازبس گریستم, دلماز کف رهیده شد

درپیش چشمهام, به خدا بازویت شکست
ازبس نوک غلاف بهدستت کشیده شد

امر خداست..ذوالفقار در غلاف..آه
وقتی زپشت در..صدایت شنیده شد

ای وایم از نگاهتو.. مُردم هزار بار
آن لحظه ای که قامت سروت خمیده شد

ای یاس من! شبیه بنفشه شدی کبود
حوریه ی علی! چرارنگت پریده شد

با خنده سعی داریاگر راضی ام کنی
باشد.. ولی به جان تو جانم رمیده شد

با این همه تلاشِپرستار کوچکت
آخر خبررسید..مریضت شهیده شد

تو میروی ولیبدان: کرببلا حسین
درپیش چشم زینبتو سر بریده شد

گویا مهاجر.. ازپس شور تغزُلت
ذکرحسین..درهمه عالم تنیده شد

 محمد بنواری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا