بسترت جمع شد اما اثرت هست هنوز
بالشی خیس , ز چشمان ترت هست هنوز
رنگ این پارچه ی بستر تو گلگون ماند
اثری از بدن مختصرت هست هنوز
بسترت جمع شد اما اثرت هست هنوز
بالشی خیس , ز چشمان ترت هست هنوز
رنگ این پارچه ی بستر تو گلگون ماند
اثری از بدن مختصرت هست هنوز
همسری سر به راه را کشتند
بانویی بی پناه را کشتند
کینه جویان تیره دل آخر
روشنی پگاه را کشتند
خدا میخواست قدرتو به پنهانی عیان باشد
هزاران پرده افتاده که قبر تو نهان باشد
مشیّت ظرف تقدیر تو ای شان عجل بی شک
خدا می خواست تا هر چه تو میخواهی همان باشد
رفتی و روز و شبم.یکسره غمبار شده
نیستی خانه به روی سرم آوار شده
سهم دستان منم مثل تو دیوار شده
پسرت فاطمه تب کرده و بیمار شده
این روزها نگاه تو از خون دل تر است
گویا دلت حسینیه ی اشک مادر است
شال عزا دوباره نشسته به دوش تو
شالی که حیف, سوخته از آتش در است
نورِ مصباحِ انوری چون تو
در بیان بشر نمی آید
آن زمان که سخن ز مدح تو هست
کاری از شعر بر نمی آید
شب آخر صدای او زخمی است
زیر لب باز زینبش را خواند
گفت : زینب! ببین که رفتنی ام
آخرش حرف آخر من ماند
بی تو هر جا می روم احساس غربت می کنم
راه بر جایی ندارد هر چه همت می کنم
بی تو آرام و قراری نیست در دنیای ما
دور مانده از خوشی با هر که صحبت می کنم
امروز که جز عشق تو پندار ندارم
جز جان به قدوم تو سزاوار ندارم
اى دلبر من غیر تو دلدار ندارم
با غیر تو اى شیر خدا کار ندارم
من فاطمه ام واهمه از نار ندارم
خلاصه استجابت شد دعایم
روم امشب به دیدار خدایم
بگو همسایه ها راحت بخوابند
که دیگر در نمی آید صدایم
چند روزه خونه ی ما سوتکوره
چند روزه هوای خونه دلگیره
چند روزه مادرمون حالش بده
یه گوشه رفته رو از ما میگیره
فاطمه بعد از پیمبر دائمأ سردرد داشت
دستمالی بر سرش می بست دیگر ؛ درد داشت
غصه اسلام را می خورد جای نان شب
انحراف دین برایش خیلی آخر درد داشت