اشعار اسارت اهل بیت

کوفیان

سایه ی راس تو تا بر سرم ای یار افتاد
آسمان از غم تو بر سرم ای یار افتاد

کوفیان بر من و بر گریه ی من می خندند
گل افسرده ی تو بین دو صد خار افتاد

تنور

قدم قدم سر پاک تو رفت و جا ماندم
برات عید گرفتند و در عزا ماندم

چه حکمتی ست که این گوشه جاشدی حتی
اسیر مطبخ نامردها شدی حتی

تمـام کفـر

تمـام کفـر به یکبـاره شادمـان گشتنـد

ز بعــد روز دهــم تـاجـرنــد نـه لشکــر

ز شــام آمـده هرکـس بـه کربـلا تا کـه

کند خـریـــد بــرای مغـازه اش معـجــر

بـر پــای نـیــزه

بـر پــای نـیــزه خـواهــرت گریــه کـنـــان است

از ایــن سبــب مـاتــم بـه اهــل آسمــان است

بـــاران خـــون مــی بــــارد از بـــالای نـــیـــــزه

گـهگــاه رگ هــای بـریـــده خــون چکــان است

ناقه عریان

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها

بر نیزه بود جاذبه انتقام ها

بازی کودکانه اطفال گشته بود

پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

سنگ های بی احساس

جماعتی که به سر نیزه ها نظردارند

نشسته اند زمین, تا که سنگبردارند 

یهودیان ز سر بام های خانه ی خویش

چه نقشه های پلیدی درون سر دارند 

دکمه بازگشت به بالا