اشعار حضرت رقیه

لجبازی

یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت

دستی به روی صورتم

جانِ رقیه جای سرت دامن من اســـــت
راه وصــــــال ما طَبَق دشمن من است
بر نیزه دیده ای که چه کردند باحــــــرم
آثار دیده هـــــــای تو روی تن من است
هرگز نمی شد عاقبتت این چنین ولـــی
در معرکه کجا سپرت جوشن من است؟
کارم همان غروب! همانجا تمام بـــــــــود
ایثار خواهرت سبـــــب ماندن من است
آنقدر جای من کتک و تازیانه خـــــــــــورد
دِینَش الی الابد به خـداگردن من است
بابا ببین سه ساله تو هفت ســــاله شد
دندان دلیل ناب سخن گفتـــن من است
دندان شیریّم به روی خــــاک و لَختـــــــۀ
سرخ لب و لثه گل افتادن مـــــــن است
دستی به روی صورتم و دست دیگــــــرم
جای نگاه تار, ره دیـــــدن مـــــــن است
تصویری از مدینه و غمهای مـــــــــــــادرم
اینها نشانه زمین خــــــــوردن من است
تو چشمهای دختر و مـــن پای تو پـــــــدر
توآمدی و وقت سفر کردن مـــــن است
دست تقاص سیلی کین در خرابه نیست
مهدی در انتظار دعاخواندن مــــن است

حسین ایمانی

حاضرم

حاضرم پایِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم

جایِ پیراهن ِ تو معجر ِ خود را بدهم 

سر ِ بابایِ من و خِشت محال است عمه

عمه بگذار که اول پر ِ خود را بدهم…

 

کتک زدند

بابا ببین که گوش مرا هم دریده اند

اینها ز زلف یار چرا دل بریده اند

در ظهر عشق ز فرط جفا مرا

از موی سر به پای شما می کشیده اند

 

گوشم دریده اند

گرمای عشق تو به دلم چنگ می زند

یک نانجیب بد به سرت سنگ می زند

نقاش عشق به بالای نیزه ها

با رنگ سرخ به رگت رنگ می زند

ضربه ای سخت

گفتم عمویم هست او اما کتک زد

هرگاه آمد بر لبم بابا,کتک زد 

وقتی که افتادم به روی خار وخاشاک

آن نیمه شب حتی مرا صحرا کتک زد 

کبوتر بی بال و پر

 

بابا بیا کبوتر بی بال و پر شدم

بی آب و دانه مانده ام و مختصر شدم

 

تغییر طرح صورت من بی دلیل نیست

از بس شبــیه فاطمه بودم نظر شــدم

 

چشمان خاکی

 

اینجا که زخم از درِ هر خانهمیزنند

اینجا که بند بر پَر پروانه میزنند

 

خون میچکد ز گوشه چشمان خاکی ات

وقتی که پلک های غریبانه میزنند

 

سوغات مکه

این صحنه ها را پیش از این یکباردیدم

من هر چه می بینم به خواب انگاردیدم

شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم

دردم این است

 

دردم این استعمو نیز در این قافله نیست

مثل من پایکسی پر شده از آبله نیست

 

گفتم از منبرنی آیه توحید نخوان

سنگ ها منتظرو خواندن تو بی صله نیست

 

بهانه های زدن

اینجا بهانه های زدن جور می شوند

کافیستزیر لب پدرت را صدا کنی

کافیستیک دو بار بگویی گرسنه ام

یاناله ای به خاطرِ زنجیرِ پا کنی

از فرط ضعف

از فرط ضعف, دست به دیوار برده ام

در کودکی شیبه زنی سالخورده ام

چشمان کوچکم دگر تار می روند

از بسکه زخمهای تنم را شمرده ام

دکمه بازگشت به بالا