در شهر شام و کوفه همش خورده ام زمین
خیلی شبیه مادر تو گشته ام ببین
بابا تمام بال و پرم را شکسته اند
دیدی که استخوان سرم را شکسته اند
موی سرم شبیه سرت سوخته پدر
در شهر شام و کوفه همش خورده ام زمین
خیلی شبیه مادر تو گشته ام ببین
بابا تمام بال و پرم را شکسته اند
دیدی که استخوان سرم را شکسته اند
موی سرم شبیه سرت سوخته پدر
روی پیکر سری داشتی یادته
رگای حنجری داشتی یادته
من ی روز بابایی داشتم یادمه
تو ی روز دختری داشتی یادته؟
شانه چه احتیاج که مویی نمانده است
بوسه نخواه , مثل تو رویی نمانده است
هر آن چه هست ظاهر و باطن خودت ببین
دیگر برات , راز مگویی نمانده است
باوجودی که پدرجان گله خیلی دارم
نوه ی فاطمه ام حوصله خیلی دارم
وسط آن همه اسباب جسارت برما
نفرت ازسلسله و هلهله خیلی دارم
خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست
بابا یتیم یعنی دست نوازشم نیست
باید بگیرم امشب دیوار را نیافتم
عمه حواس جمع است اینجاست تا نیافتم
کوچک ترین نبود ولی چندساله بود
خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود
هرکس که دید چهره ی او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بی قباله بود
حالا که با سر آمدی این بار یکدفعه
خیلی شدم خوشحال ازین دیدار یکدفعه
باید به استقبال تو می آمدم اما
برخواستم , چشمان من شد تار یکدفعه
سلام تازه ز ره امده گلویت کو
سلام همسفر نی سوار من بابا
چقدر حرف برای تو داشتم حالا
بیا کمی بغلم کن قرار من بابا
عمه بیا که بین طبق جانت امده
شادی میان کلبه ی احزانت امده
ماه تو در تنور اگر چه غروب کرد
اما بیا هلال درخشانت امده
دوباره قافله رفت و رقیه جا مانده!
چه تند می رود! این ساربانِ وا مانده
خدا به خیر کند! باز گم شدم بابا
بیا ببین که فقط چند ردِ پا مانده
دگر از ناز و ادایم خبری نیست که نیست
و از آن موی بلندم اثری نیست که نیست
هر چه تو بافته بودی همه اش سوخت که سوخت
همه اش سوخت,به جز مختصری نیست که نیست
دیدم به خواب شمع خرابه شدی پدر
گفتم: چگونه بی تو شبم را سحر بُوَد ؟
گفتی:قرار آخر من با تو امشب است؛
بابا برای وصل تو, چشمم به در بُوَد