ابالفضلم چرا اینگونه هستی
علمدارمچرا از پا نشستی
شکایتدارم از تو ای برادر
چراپشت برادر را شکستی
ابالفضلم چرا اینگونه هستی
علمدارمچرا از پا نشستی
شکایتدارم از تو ای برادر
چراپشت برادر را شکستی
(( بعد از تو آب, معنی دریاشدن نداشت))
گُم بود در خجالت و پیداشدن نداشت
بی بوی رویت ای مهِ یکتای هاشمی
(( شب مانده بود و جرأتِ فرداشدن نداشت))
همینکه رفتی موی سرم سپید شد و …
برایدیدن تو دیده نا امید شد و …
همانزمان که تو مشکت پر آب میکردی
صدایزوزه کفتار ها شدید شد و …
عاقبت لشگری ازتیر گرفتارش کرد
به زمین خوردن درعلقمه وادارش کرد
اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد
تن بی دست خجالت زده از یارش کرد
این اشک های ریخته اب وضوی ماست
خشک از عطش بیاد شهیدان گلوی ماست
بر نیزه میبرند سری را به اسمان
ان سر به رسم وراه رهایی بسوی ماست