اول نیفتد بی گمان آخر می افتد
دیوار کج همواره راحت تر می افتد
هرکس که زهرا را کند آزرده خاطر
روز جزا از چشم پیغمبر می افتد
اشعار مذهبی
نمی خواستم ببینم این روزا رو
چون ازش می ترسیدم سرم اومد
روزگار بدی بود بعد بابات
بعد تو روزای بدترم اومد
با “محبت” آمدی, صید کمندم کرده ای
با همین ترفند ساده, پایبندم کرده ای
بی بهاتر از همه هستم ولی با لطف خود
در میان عاشقانت ارجمندم کرده ای
یاد دارم مدینه روزی که
“دسته گل نه , طناب آوردند”*
جای خوبی و زحمت بابا
با بدی ها جواب آوردند
قصه ی کوچه ی باریک سرش معلوم است
حرف کوچه که بیاید خطرش معلوم است
خوب پیداست زمین خورده کسی در کوچه
جای زانو زدن رهگذرش معلوم است
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زنده است علی خانه نشین نیست
ای دست پر از پینه ز چرخاندن دستاس
افلاک در افلاک تو را جایگزین نیست
گاهی بیاد زخم تنت گریه میکند
یا با حسین و با حسنت گریه میکند
یا گوشه ای نشسته و همراه تک تک
گل های سرخ پیرُهنت گریه میکند
ای کشتی صبر علی پهلو گرفتی
با ناخوش احوالی گمانم خو گرفتی
دیشب خودم دیدم که بعد از جابه جایی
در بین بستر دست بر پهلو گرفتی
ﻋﺎﺷﻘﺎن ﺑﯿﻘﺮار ﯾﮑﺪﮔﺮﻧﺪ
ﻫﻤﻪ اﺳﻔﻨﺪ ﻧﺎر ﯾﮑﺪﮔﺮﻧﺪ
ﻓﺮق ﺑﯿﻦ ﻋﻠﯽ و زﻫﺮا ﻧﯿﺴﺖ
اﯾﻦ دو آﯾﯿﻨﻪ دار ﯾﮑﺪﮔﺮﻧﺪ
عُمْر خود را به تمنّا گُذراندن خوب است
صبح و شب در طلبت اشک فشاندن خوب است
چشـمهای تو اگر ساقی مجلس باشـنــد
دست بر پهلوی پیمانه رساندن خوب است
ای نور چشمانم
این روزها از دیدن حالت پریشانم
من دخترت هستم
اما غم پنهان چشمت را نمی دانم
این اشک ها براى تو مرهم نمى شود
چیزى ز غصه هاى دلت کم نمى شود
با من بگو عزیز دلم راز کوچه را
کس جز على به راز تو محرم نمى شود