خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمامِ شوکت خود را به شکلِ انسان ساخت
به دستِ قدرتِ خود خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده زِ رویی جهان گلستان ساخت
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمامِ شوکت خود را به شکلِ انسان ساخت
به دستِ قدرتِ خود خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده زِ رویی جهان گلستان ساخت
سویِ مجنون برسانید که لیلایی هست
ما شنیدیم در این شهر که آقائی هست
دورِ این خانه شلوغ است اگر جائی هست
دردمندیم و دلی خوش که مداوائی هست
ای انیسِ قدیمی دلها
آفتابِ بلندِ ناپیدا
تا خدا می بَرَد دلِ ما را
پَرِ سجاده هایِ سبزِ شما
عشق گاهی میان شب بو هاست
گاه در سینه ی پرستو هاست
عشق گاهی کنار برکه ی آب
عشق گاهی نوازش قو هاست
سلام حیدر خون خدا ابوفاضل
تو اسوه ی ادبی و حیا ابوفاضل
سلام ماه بنی هاشمی خوش آمده ای
به خانه ی پدرت مرتضی ابوفاضل
می نویسم عشق و بی تردید می خوانم جنون
هرکسی دیوانه تر السابقون السابقون
می نویسم عشق و بی تردید می خوانم حسین
عاقلان دانند لکن اکثرا لایعقلون
بی خبر از تمامِ رویاها
بی خبر از شروعِ فرداها
به کسی رو نزد دلِ ماها
بیخیال تمامِ دنیاها…
امشب لبم لبریز از شرب شبانه ست
چون آبشار جاری از شعر و ترانه ست
دستم ندارد اختیاری از خودش, چون
پای قلم بر جاده مدحش روانه ست
پروردگار فضل و ادب هردو باهم است
لقمان همیشه محضر او تا کمر خم است
مثل حسین, جود و سخایش حسن صفت
حیدر خصال و ساقی و سردار علقم است
دوچشمت چشمه ی آب حیات است
دو دستت سفره دار کائنات است
اگر چه آسمان این قدر بالاست
ولی باید بگویم خاک پات است
بی دلم بی بهانه می خوانم
غزلی عامیانه می خوانم
آن قدر از خودم رها شده ام
از خودم یک ترانه می خوانم
اَبرَم و بارِشِ بی پروایَم
موجم و همسفر دریایم
مثل خورشیدِ کویری خشکم
مثل مهتابِ شبِ صحرایم