امیر عظیمی

هجر یوسف

هر‌کس که دل از‌خویشتن کنده‌است‌اینجا
در دام دلدار ازل بند است اینجا

از جان‌نثاری‌های مجنون دور لیلی
پیداست نرخ عاشقی چند است اینجا

سی سال اشک

سر می گذارم بر سر دیوار روضه
وقتی که می افتم به یاد یار روضه

عرض ارادت می کنم بر آن مسیحی
که روی دوش خود گرفته دار روضه

سلام علی الحسین

آدم میان روضه سبکبال می شود
مست می محول‌الاحوال می شود

بزم عزا بهشت زمین است و آسمان
از دیدن بهشت زمین لال می شود

زینب تو

این بار آخر است منم روبه روی تو
تو سوی من نشستی من هم به سوی تو

کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند
وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو

زاده ی ام البنین

کنار خیمه ها می زد قدم آرامشی که در دلش طوفانی از غم بود و آنکه غمزدای اشرف اولاد آدم بود.
کنار خیمه ها می زد قدم یادش می آمد روزگار کودکی را, مادرش ام البنین شانه به مویش می کشید و زیر لب می گفت: اولادم فدای بچه های مادر سادات!

جوان قبیله

تو کیستی که پدر اینچنین اسیر تو شد
جوان ترین قبیله, قبیله پیر تو شد

اذان بگو که اذانت دل از بلال ربود
صفا بده به نمازم, نماز گیر تو شد

در سرای اهل بیت

هر که از دل نوکریِ کویِ هیات می کند
سینه ی خود را پر از نور ولایت می کند

پادشاهی, نوکری خاندان مصطفی ست
نوکر این خانه بر تن رخت عزت می کند

جمال آفتاب

تا از افق جمال حسین آفتاب کرد
سنگ سیاه جان مرا دُرّ ناب کرد

من کال بودم و نرسیده به بزم عشق
دست حسین قوره ی دل را شراب کرد

تربت اعلا

از شوق رود بود که دریا درست شد
تقصیر درد بود مداوا درست شد

عاشق به ذات خویش ندارد هویتی
یوسف که ناز کرد, زلیخا درست شد

من الذی أیتمنی

مردی سیه چهره مرا اینجا کتک زد
تنهایی ام را دید در صحرا کتک زد

جرمم فقط این بود در طول سفر هی
گفتم حسین…بابا…حسین… بابا, کتک زد

ماه عزای عالم

ای اهل آسمان و زمین غم شروع شد
ماه عزای عالم و آدم شروع شد

حور و ملک, پری و بشر زار می‌زنند
هنگامه‌ی مصیبت اعظم شروع شد

وصی مصطفی حقا

دلاورمرد می خواهد از این باده نیوشیدن
سپر را‌ روبروی تیغ ابرویش نپوشیدن
بسان شیر شرزه بر صفوف خصم جوشیدن
که دارد زهره ی آنکه جگر از عبدود گیرد

دکمه بازگشت به بالا