بابا رضا بیا نفس آخر من است
سوزان میان تب همه ی پیکر من است
تا آه می کشم ز لبم لاله می چکد
یک باغ سرخ رنگ به دور و بر من است
بابا رضا بیا نفس آخر من است
سوزان میان تب همه ی پیکر من است
تا آه می کشم ز لبم لاله می چکد
یک باغ سرخ رنگ به دور و بر من است
پاییزی است حال و هوای جوانی ات
طوفان غم رسیده که سازد خزانی ات
تاثیر کرده زهر به اعضای پیکرت
چون لاله ای نموده تو را ارغوانی ات
نیش و کنایه هاست که از یار می خورم
از دست یار زهر شرر بار می خورم
اصلا به جنگ و نیزه و لشکر نیاز نیست
وقتی میان خانه ز دلدار می خورم
شعلۀ شمع ز سوز جگرش می سوزد
دل خورشید به حال قمرش می سوزد
چشم گردون ز غمش اشک فشان خون افشان
که به داغ دل نیکوسیرش می سوزد
باچه توجیهی مداد از هم نریخت؟
هرقدر توضیح داد از هم نریخت
با وجودی که گذشت از جسم تو
ازچه خاک و ابر و باد ازهم نریخت؟؟؟
پس غریبی دروطن تکرار شد
شمع بودن سوختن تکرار شد
یک حسین تشنه در هنگام زهر
بعد از آن صدها حسن تکرار شد
درحقیقت رنگ غم تغییرکرد
آخرین انگور هم تغییرکرد
درمیان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سم تغییرکرد
این پسر محتضری که پدرش نیست
فرقمیان شب تار و سحرش نیست
بسکههلهله است زحجره خبرش نیست
غیرشعله بر تمامی جگرش نیست
به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند
جگرت سوخت و این؛ قلب رضا را سوزاند
پشت این حجره در بسته چه گفتی تو مگر
که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند
غربت هیچ کسی مثل تومولا نشود
گره بی کسی تو به خداوا نشود
نیست یک خواهر غمدیدهپرستار شما
هیچ کس هم قدم زینب کبری نشود
لب می زند که مادر خودرا صدا کند
یا حق واژه ی جگرم راادا کند
او ناله می زند جگرمسوخت هیچ کس
گویا قرار نیست به اواعتنا کند
کسی خبر نشد از غربت نهانی من
نیامده به سرم بهر هم زبانی من
فقط غریب مدینه غم مرا فهمد
که همسرم شده در خانه خصم جانی من