بعد یک اربعین
بعدیک اربعین رسید از راه
غمبه قلبی صبور می آید
قتلگهرا دوباره می بیند
آنکهاز راه دور می آید
یادشآمد غروب رفتن را
لبشاز فرط تشنگی می سوخت
اونگاه پرِاز غم ِ خود را
برتن پاره پاره ای می دوخت
یادشآمد که دست و پا میزد
پیشچشمان زینب آن تشنه
یادشآمد که خون او میریخت
ازقفا روی تیزی ِ دشنه
یادشآمد تن ِ پر از چاکش
جایمرهم که سنگ باران شد
استخوانهای سینه میگویند:
حالنوبت به نیزه داران شد
پیشآن بی رمق کمانداران
هرچه در چنته بود آوردند
زخمسر نیزه را نشان کردند
شرطبندان همیشه نامردند
یادآن ناله های تشنگی و
لختهخونی که از جبین میریخت
آبرا پیش چشم او قاتل
خندهمیکرد بر زمین میریخت
برزمین خفته بی رمق دیگ
ر
اوکه از نسل ِ آسمانها بود
یکنفر خود و جامه می کند و
سرانگشترش چه دعوا بود
پیشچشمان مرد با غیرت
حملهسمت ِ خیام جایز نیست
یکنفر نیست تا بگوید رقص
پیشچشم ِ امام جایز نیست
درکنار مزار خورشیدش
زینب از سمت شام می آمد
اوکه حالا شبیه مادر بود
اشکِچشمش مدام می آمد
خاطراتیکه مانده در ذهنش
ازسفر با حرامیانی پست
پیشاو شکوه میکند زینب
درکنار مزار او بنشست …
ایبرادر ببین که آمده ام
منچهل روز بعد پر زدنت
یاددارم خرابه آمدی و
منفدای به ما تو سر زدنت
دخترتگریه می نمود از درد
دخترِ شام پاره نان میداد
همعروسک کشید از دستش
گوشوارهخودش نشان میداد
پیرهنپاره خوب میداند
کهنگاه پلید یعنی چه..!!
خیزرانخورده خوب می فهمد
ضربههای یزید یعنی چه ..!!
نشودتا ز خاطرم ببرم
سطحِ خون, رویِِ ِ خیزران را من
یاکه از کوچه های شهر شام
بارشِ سنگ ِ بی امان را من
بعدتو من تمام طفلان را
زیربال و پر خودم بردم
زیرباران تازیان عدو
ازهمه بیشتر کتک خوردم
نیمهشبها نوای لالایی
برلبان رباب می بینم
اصغرمبا برادرم محسن
هرشبم را به خواب می بینم
ارغوانیترین به قافله ام
میرومسمت شهر پیغمبر
میبرم من برایشان خبر از
بوسهی تیغ و گریه ی حنجر
وحید مصلحی