بوی غم بوی عزا دارد بقیع
غربتی بی انتها دارد بقیع
اشک زهرا روی خاکش ریخته
روز و شب حال بکا دارد بقیع
بوی غم بوی عزا دارد بقیع
غربتی بی انتها دارد بقیع
اشک زهرا روی خاکش ریخته
روز و شب حال بکا دارد بقیع
تو غصه خوردی ما که غمخواری نکردیم
تو ناله کردی هیچ دلداری نکردیم
یک شب اسیر رنج بی خوابی نبودیم
از دوری تو گریه و زاری نکردیم
از خواب چون به یاد تو بیدار می شوم
با ناله ی دعای فرج یار می شوم
هر چهره ای که در دو جهان دلبری کند
تنها اسیر روی تو دلدار می شوم
آه , از فکر تو یک لحظه سرم خالی نیست
تا فراق است دگر دور و برم خالی نیست
آب و نان باشد و نه , خون دلم حتما هست
مطمئن باش که از خون جگرم خالی نیست
این جمعه هم گذشت اما بدون تو
سخت است زندگی بر ما بدون تو
شد عادت همه کابوس جمعه شب
آغاز گشتن فردا بدون تو
دل را به انتظار تو دمساز کرده ایم
این گونه عشق خود به تو ابرازکرده ایم
هرجا کلاس درس سخن از تو گفتن است
ما دفتر گدایی خود باز کرده ایم
جدا از این برکات سحر شدن کافی است
بیایی و بروی… بی خبر شدن کافی است
عزیز فاطمه تا کی به هر دری بزنم
بیا بیا که دگر در به در شدن کافی است
رحمی کن ای پدر تو بر این اضطراب ها
آتش مزن به جانم با این شتاب ها
از وقتی آمدی دل من شور می زند
آرام باش خاطر ما دل کباب ها
دیشب که میهمان به سرایم قدم گذاشت
از سفره غیر نان و نمک هیچ بر نداشت
از خانه ام که رفت دلم تاب و تب گرفت
می رفت و همچو این دل من ماه شب گرفت
دوباره سفره ی اشک است و فیض ماه خودم
دوباره نیمه شبی و بساط آه خودم
رسیدم اول کاری که معترف بشوم
نشان به کس ندهم نامه ی سیاه خودم
شب ها که گرم اشک و مناجات می شویم
قدری شبیه مادر سادات می شویم
از نور فاطمه به سحر فیض می بریم
تا معتکف به کنج خرابات می شویم
وقتش رسیده تا که قدری با خداباشم
به اصل خود برگردم از غفلت جداباشم
با اهل دنیا هر چه بودم دگر کافیاست
حالا زمانش شد که با اهل ولا باشم