بگذار از آن شهر ریا دیگر نگویم
از قصّه ی شام بلا دیگر نگویم
بعدیک اربعین رسید از راه
غمبه قلبی صبور می آید
قتلگهرا دوباره می بیند
آنکهاز راه دور می آید
باورنمی کنم که رسیدم کنار تو
باورنمی کنم من و خاک دیار تو
یکاربعین گذشته و من پیر تر شدم
یکاربعین گذشت و شدم همجوار تو
از آن ساعت که خود را ناگزیر از توجدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم, چههاکردم
اربعین آمد و من ,کرب وبلا , باز نشد
من و یک بوسه ز درگاهشما باز نشد
همه از کرب و بلاخاطره دارند ولی
من و یک تجربه زینخاطره ها باز نشد
نگاه گریه داری داشت زینب
چه گام استواری داشت زینب
دل با اقتداری داشت زینب
مگر چه اعتباری داشت زینب
زینب از راه آمده, برخیز و بین
آسمان قلب زهرا, شد حزین
ای سحرخیزِ به روی نیزه ها
اندکی قرآن بخوان, شد اربعین
کاروان آمده و موعد دیدار شده
چشم بارانی عمه چه قدر تار شده
چه قدرعمه ی ساداتمصائب دیدند
چه قدر مردم بازار به ما خندیدند
زینب رسیده از سفر برخیز ارباب
با کاروانی خون جگر, برخیز ارباب
برگشته ام از شام و کوفه, قد خمیده
آورده ام صدها خبر, برخیز ارباب
در این سفر ببین که به پای اراده ام
بال و پری که داشتم از دست داده ام
از بوی دود چادر آتش گرفته ام
بسیار روشن است که پروانه زاده ام