شعر روضه اسارت

ستاره بالا نشین

حالا که کوچک است برایت زمین من
بالا بمان ستاره ی بالا نشین من

دستم نمی رسد به بلندای تو ولی…
آهم که می رسد به تو ای نازنین من

زمین خوردیم

بسکه در کوی و گذر وقتِ تماشا ریختند
کودکانت بر زمین از ضربِ پاها ریختند

عده‌ای شاگردهایم عده‌ای دیگر کنیز
کوچه کوچه پیشِ پایم نان و خرما ریختند

سنگ جفا

 

در شهر کوفه اندکی بوی خدا نیست

بر پشت بام هایش به جز سنگ جفا نیست

اهداف سنگ هایی که می آید تو هستی

حتی یکی از سنگ ها هم در خطا نیست

باورت می شد …

باورت می شد ببینی خواهرت را یکزمان

دست بسته, مو پریشان, مو کنان,مویه کنان 

باورت می شد ببینی دختر خورشید را

کوچه کوچه در کنار سایه ینامحرمان 

از بدر کینه در دل خود پروریده اند

از بدر کینه در دل خود پروریده اند

 آری یزید در پی این انتقام بود

 سر گرم پایکوبی و رقصند شامیان

 بزم و سرور و شور به هر کوی و بام بود

دکمه بازگشت به بالا