سایهانداختهای از سرِ نِی بر سر من
دوستدارم ولی یک شب برسی در بر من
پیشچشم منی و دور نرفتی امّا
خوش بهحالش…به برِ توست سر اصغر من
سایهانداختهای از سرِ نِی بر سر من
دوستدارم ولی یک شب برسی در بر من
پیشچشم منی و دور نرفتی امّا
خوش بهحالش…به برِ توست سر اصغر من
هرلحظه نگاهت که می افتد به نگاهم
یکقافله ریزد به هم از قدرت آهم
هر بارمی آیم که تو را خوب ببینم
هی سیلی و شلاق می آید سرِ راهم
مرا ببخش که تو مهربان و رحمانی
نگفته های دلم را تو خوب می دانی
دوباره بغض گرفته گلوی من را کاش
شود به لطف نگاه تو دیده بارانی
رفتیّ و با غم همسفر ماندم در اینراه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی, نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر, آه از یتیمی
یک نیمه شب بهانه ی دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد
اما نیامده ز سفر مهربان او
یعنی دوباره دل دختر گرفت و بعد