زهرای تو که هست به مردم نیاز نیست
وقتی که آب هست تیمم نیاز نیست
شرمنده ام که دست تو از پشت بسته شد
شرمنده ام خودم به تبسم نیاز نیست
زهرای تو که هست به مردم نیاز نیست
وقتی که آب هست تیمم نیاز نیست
شرمنده ام که دست تو از پشت بسته شد
شرمنده ام خودم به تبسم نیاز نیست
به شب برآمد تا اینکه آفتاب کند
قیام کرد, قیامی که انقلاب کند
قیام کرد دلیرانه تا امامش را
برای اذن جهاد این چنین مجاب کند
کاری که با بانوی او مسمار کرده
هفت آسمان را بر سرش آوارکرده
تابوت میسازد میان اشک واندوه
از بس که بانویش به او اصرار کرده
داشته باشد دگر این خانه چه سان در؟
هرچه کشیده ست, کشیده ست از آن در
مهر سکوتی به لبش بود هماره
کاش چنین باز نمیکرد دهان, در
ای دل خوشی خانه ام , ای بانوی حرم
با خود مبر صفا ز سرای محقرم
ای تازیانه خورده پرستوی من مرو
چهره کبود پر مکش از لانه , بی پرم
شیرینی نگاه شما مختصر شده
با من بگو که چشم حسن از چه ترشده
یک هفته میشود که به مسجد نمیروی
ایا کسی مزاحمتان در گذر شده
نیست مادر تا ببیند اشکهای جاری ام
نیست تا اینکه دهد آن مهربان دلداری ام
می رود از حال و خواب از چشمهایم می رود
خاطرات دردناکی دارم از بیداری ام
با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مسمار هم حتّی برایش گریه می کرد
هر چند بُغضش آسمان را سخت آزرد
گویا زمین بر گریه هایش گریه می کرد
از دست تو مسمار, دلم خیر ندیده
از این در و دیوار دلم خیر ندیده
افتاده غم عشق غم همسر مظلوم
بر دوش من زار , دلم خیر ندیده
آب شدم بس به زمین خون ز سرم ریخت
بال پریدن نمانده بس که پرم ریخت
با نفسم لاله ز بس دور و برم ریخت
مقتل نوشت ؛ آه…و یعنی تمام شد
یعنی که دور مادرمان ازدحام شد
یعنی رکوع پشت درش امتداد یافت
یعنی شهید سجده به پای امام شد
اجل گم کرده بعد از قتل محسن خانه ما را
بیا ای مرگ یاری کن من افتاده از پا را
نه دستی مانده تا گیسوی زینب را زنم شانه
نه پایی تا برای گریه گیرم راه صحرا را