شعر روضه

تنم درد میکند

بابا سه روز هست تنم درد میکند
حتی تمام پیرهنم درد میکند
بابا…تو را…  حُشین اگر گفته ام ببخش
دندان…زبان…لبم…دهنم…درد میکند…!.

سید نیما نجاری

بحر طویل حضرت رقیه

سر آورده سر آورده
سر ماه مرا بر نیزه‌ها همراه هفده اختر آورده
سری که از تنور خانه‌ی خولی رسیده روی نی, خاکستر آورده
سری را هم برای خواندن قرآن و چوبِ‌خیزر آورده

خضاب

خضاب زخم شدى با حناى نیزه شکسته
پر است سینه ات از رد پاى نیزه شکسته

رسیده ام که دوباره سرم به سینه گذارم
گم است پیکر تو لا به لاى نیزه شکسته

کبود شده پیکری

از من بجُز کبود شده پیکری نماند
از تو بَرام غیرِ شکسته سری نماند

از من حسین, چادرِ مادر نمانده است
از تو حسین, پیرهنِ مادری نماند

کنار حضرت ارباب

اگر بناست همه زیر این علم باشیم
خدا نیاورد آن روز را که کم باشیم

خدا کند که همین دسته جمع بین حرم
کنار حضرت ارباب دور هم باشیم

راضی شدی

این سی شبه ازدست ما راضی شدی یا نه؟
ارباب جانم از گدا راضی شدی یا نه؟

سی روز میخواندیم سی شب گریه میکردیم
هم پای تو هم پای زینب گریه میکردیم

اشکهایم غصه هایم

کاش بابایی سر بی جان تو جان می گرفت
اشکهایم غصه هایم با تو پایان می گرفت

تشنه ام,لبهایم از خشکی ترک برداشته
خوب می شد نه,اگر یک لحظه باران می گرفت

معجر زینب

دستی که سمتِ طشت طلا چوب می زند
چوبِ حراج بر غمِ ایوب می زند
پایِ سربریده ی خورشید مُلک ری
پیوسته حرفِ گندم مرغوب می زند

روایتی از شام

نشسته ام بنویسم روایتی از شام
کمی اشاره کنم بر نگاه مردم عام

نشسته ام بنویسم به دل محک زده اند
چگونه عمه ی سادات را کتک زده اند

بغض گلویم

بغض گلویم مسیر آه گرفته
از غم خورشید قلب ماه گرفته

این همه رقاصه از برای چه اینجاست؟
بس که شده ازدحام راه گرفته

عزیزان خداییم

شامیان خون به دل خون شده ی ما نکنید
خنده بر گریه ی ذریه ی زهرا نکنید

ما عزادار عزیزان خداییم ولی
پیش چشم اسرا هلهله برپا نکنید

شبیه فاطمه

دارد دوباره جان به پاهایم می‌آید
عمه ببین, گفتم که بابایم می‌آید

گفتند که پیش خدا بودی عزیزم
جانم به لب آمد, کجا بودی عزیزم؟

دکمه بازگشت به بالا