شعر روضه

نگاه دلبر و دلادار

نگاه دلبر و دلادار تا به هم افتاد
صدای گریه ی افلاک در حرم افتاد
درست وقت وداع یاد مادرش افتاد
که داشت پشت در خانه عشق جان می داد

جسمِ اطهرت

قطعه قطعه شد تمامِ پیکرت با تیغ ها
مانده رویِ خاک جسمِ اطهرت با تیغ ها

تا که بوسیدم گلویت را به خود گفتم چرا
بد بریده شد سرت از پیکرت با تیغ ها

باورم نمیشه

باورم نمیشه که داری میری
بعد از این دیدنت آرزوم میشه
باورم نمیشه تنهام میذاری
دیگه داشتنت داره تموم میشه

پیکری صدپاره

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

بعد تو با غصه‌هات پیر شوم

بناست بعد تو با غصه‌هات پیر شوم
برای خاطر تو حاضرم اسیر شوم
مخواه تا به فراق تو ناگزیر شوم
نمی‌شود که من از دیدن تو سیر شوم

جنجال می شود

جنجال می شود
در اوجِ ازدحام لگدمال می شود

از پیکرِ حسین
آنقدر خون چکیده که بدحال می شود

زمین کرب و بلا

کدام خاک شبیه زمین کرب و بلاست؟
کدام روزِ دگر مثل روز عاشوراست؟

در این زمانه ی درد آفرینِ غم پرور
کدام خاک به جز تربت حسین شفاست؟

سالار زینب

شمشیر می زنی و سپاهی برابرت
طوفان شده به برقِ نگاهِ دلاورت

چندین هزار نامه نوشتند و عاقبت
نا مردمانِ کوفه نبودند یاورت!

واویلا حسین

بر روی جسم اش ردی مانده ز پای اسب ها
کو نجابت؟کو ملاحت؟کو وفای اسب ها

نعل ها ی تازه غوغا می کند بر جسمِ شاه
ناله هایش گم شده در زیرِ پای اسب ها

بُنیّ قَتلوک

سوخت از داغِ تو و غرق حرارت شده بود
پیش ِ مادر به گلویِ تو جسارت شده بود

آسمان تیره شد و سخت زمین-لرزه گرفت
شمر(لع) آن ثانیه که دست-به کارَت شده بود

مکن ای صبح طلوع

شبِ من در حرمِ آل عبا می گذرد
نَفَسم با نَفَسِ خونِ خدا می گذرد

شبِ دهم شده و پُر شدم از شوقِ وصال
خاطر آسوده ام و دل به نوا می گذرد

مرملٌ البدما

نیرو نمانده است به بازو برادرم
تا نیزه های در بدنت را درآورم
ای عمر من چگونه تنت اینچنین شده
بالا بلند قامت تو چون نگین شده

دکمه بازگشت به بالا