آن خیمه که بهشت دخیل است بر درش
آتش گرفت چون جگرِ آبآورش
از خیمهها هنوز به عباس میرسد
آهِ رباب و گریهی نوزاد مضطرش
آن خیمه که بهشت دخیل است بر درش
آتش گرفت چون جگرِ آبآورش
از خیمهها هنوز به عباس میرسد
آهِ رباب و گریهی نوزاد مضطرش
آتش زده به جان همه اصغر رباب
می سوخت در بیان غمش حنجر رباب
در زیر آفتاب فقط گریه میکند
بیزار بوده است ز سایه سر رباب
رسد به فصل جدایی اگر کتاب بد است
و تشنه ماند اگر طفلِ ربّ آب بد است
مگر چقدر از آب فرات را میخواست
برای طفل که بیش از دو جرعه آب بد است
از تیر بر گلو بود، بغضی که در گلو داشت
یادش بخیر روزی ، این مادر آرزو داشت
با یاد حنجری که شد پاره گریه می کرد
لالا همین که می خواند گهواره گریه می کرد
ای بزرگ همه ، نوزاد اباعبدالله
وارث غیرت اجداد اباعبدالله
حضرت محسن ِ اولاد اباعبدالله
با تو حاجت به همه داده اباعبدالله
داغِ تو داغِ گریه داری بود
بعد از تو کارم بیقراری بود
رفتی و آغوشم زمستان شد
با بودنت اما بهاری بود
رو لبت از عطش ترک نشسته
به کی بگم یه ذره آبت بده
اگر که بر نگشتی خوابت گرفت
میسپرمت که نیزه تابت بده
هی نکن گریه پیش آب رباب
نرو هی زیر آفتاب رباب
چنگ برصورتت نکش اینقدر
اینقدر غش نکن رباب رباب
صورتت ماه بود بی تردید
غرق خون هم لب تو می خندید
سرعت تیر بسکه بالا بود
کار بابا فقط تماشا بود
ای هرچه عطش، فرات آوارهی توست
ای چارهی دل، رباب بیچارهی توست
در مسلک ما رفع گرفتاریها
یک رو زدنِ کنار گهوارهی توست
کرامت نعمت زاده
نوشته اند مقاتل که بی هوا خورده
نوشته اند میان سر و صدا خورده
نوشته اند که تیرش خطا نمی رفته
نوشته اند اثر کرده هر کجا خورده
حالا که دیگر هست راه آسمان بسته..
دشمن روی ما آب را با قصد جان بسته
زخم لبت وا شد..زبانت را نکش رویش
جان رباب آرام شو طفل زبان بسته!