شعر شهادت اشبه الناس به پیغمبر

بین عبا مانده

بین عبا مانده
جسمی که حتما آه زیر دست و پا مانده

مقتل چه خواهد گفت؟
از یک جوان ارباً اربای رها مانده

آه بابا “السّلام”

خوب بنگر بر زمین
مثل اینکه میگذارد پا پیمبر بر زمین

عرش اگر عرش خداست
چونکه ساییده به پایش بارها سر بر زمین

تو صبح امیدی

تو صبح امیدی
علی اکبری سرفرازی رشیدی
خدا خواست اما
خودت را به دست خودت آفریدی

ولدی

هیچ بابایی نبیند انچه را من دیده ام
من جوانم را غریق موج اهن دیده ام
مثل باران می چکید از دست هایم پیکرش
هستی ام را روی دستم اربن اربن دیده ام

تن مجروح تو

پدرت با تن مجروح تو تنها مانده
پدری پیر که در بهت تماشا مانده
حق بده خیره به این قامت پاشیده شوم
چیزی از پیکرت ای یوسف بابا مانده؟

اربأ اربا

به قدش دوخته او چشم ترش را خيلي
جلب كرده نگه او نظرش را خيلي

زد به ميدان و كشيده است علي وار علي
به رخ لشگر كوفه هنرش را خيلي

مست و شیدایت

من ناز را در چشم شهلایت کشیدم

‏یک عالمی را مست و شیدایت کشیدم

عیسی بن مریم را کنار جانمازت

‏مات نفس های مسیحایت کشیدم

مکر صفین

آفتاب غرور ایلت را

با نگاهت به جنگ شب بردی

زخم های جمل دهان وا کرد

تا که نام«علی» به لب بردی

خشکم زده کنار تو

خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شود

جایی برای بوسه که پیدا نمی شود

لب را به هم بزن , نفسی زن که هیچ چیز

شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود

گل پرپر

چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست

 واز این پیر جوانمرده کمانی تر نیست

دست و پایی نفسی نیمه نگاهی اهی

غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست

قدِ رَسایِ تو به هم ریخته است

خنده و هلهله بر چشمِ تَرم رَحم نکرد

به غریبیِ من و اشکِ حرم رَحم نکرد

هیچ کس حُرمتِ این مویِ سفیدم نگرفت

نفسی بر من و سوزِ جگرم رَحم نکرد

یوسف خانواده ی زهرا

نگران بودم و پریشان حال

ناگهان شیهه ی عقاب آمد

متوجه شدم که لشگر کفر

به سراغ تو با شتاب آمد

دکمه بازگشت به بالا